چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+
آقا هم مي تونه بده كار باشه؟....
قدمگاه


+
من پشيمان نيستم

من به اين تسليم مي انديشم

اين تسليم دردآلود

من صليب سرنوشتم را

بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش بوسيدم

در خيابانهاي سرد شب

جفتها پيوسته با ترديد

يكديگر را ترك مي گويند

در خيابانهاي سرد شب

جز خداحافظ خداحافظ صدايي نيست

من پشيمان نيستم

قلب من گويي در آن سوي زمان جاريست

زندگي قلب مرا تكرار خواهد كرد

و گل قاصد كه بر درياچه هاي باد ميراند

او مرا تكرار خواهد كرد

آه مي بيني

كه چگونه پوست من مي درد از هم

كه چگونه شير در رگهاي آبي رنگ پستانهاي سرد من

مايه مي بندد

كه چگونه خون

رويش غضروفيش را در كمرگاه صبور من

مي كند آغاز ؟

من تو هستم ‚ تو

و كسي كه دوست مي دارد

و كسي كه در درون خود

ناگهان پيوند گنگي باز مي يابد

با هزاران چيز غربتبار نامعلوم

و تمام شهوت تند زمين هستم

كه تمام آبها را ميكشد در خويش

تا تمام دشتها را بارور سازد

گوش كن

به صداي دوردست من

در مه سنگين اوراد سحرگاهي

و مرا در ساكت آينه ها بنگر

كه چگونه باز با ته مانده هاي دستهايم

عمق تاريك تمام خوابها را لمس مي سازم

و دلم را خالكوبي مي كنم

چون لكه اي خونين

بر سعادتهاي معصومانه هستي

من پشيمان نيستم

از من اي محجوب من با يك من ديگر

كه تو او را در خيابانهاي سرد شب

با همين چشمان عاشق باز خواهي يافت

گفتگو كن

و بياد آور مرا در بوسه اندهگين او

بر خطوط مهربان زير چشمانت
فروغ فرخزاد



+


قُل يا اَيُهَا الَّذينَ هادوا اِن زََعَمتُم اَنَّكُم اوليا لله مِن دونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا المَوتَ اِن كُنتُم صادِقين جهودان را بگو اي جماعت يهود اگر پنداريد كه شما بحقيقت اولياي خداييد نه مردم ديگر پس تمناي مرگ كنيد اگر راست مي گوييد(زيرا دوستداران حق شوق لقاي خدا دارند)
جمعه آيه ششم


+
جايي براي مردن .... تنها چيزي كه برام لذت بخشه...


+

در آيينه ديري نگريستم
آيينه گفت :زرد شدي
گفتم: چه باكست. هيچ درختي از زرد شدن برگهايش نمي پوسد


+

مي دوني يه لحظه ياد آدم و حوا افتادم. اونا حق انتخاب نداشتند. آدم هيچ وقت عاشق حوا نبود. وقتي فقط يه زن وجود داشته نياز بهترين كلمه بجاي دوست داشتنه.حوا هم كه... . مي دوني تاريخ آدما از يه هوس شروع شده. يه هوس. همون چيزي كه صدرنشين تمام گفتگوهاي دوستانه ست. يه روز آدم و حوا با هم مي خوابند تو هم مي لولند. بعد هم اولين بچه بدنيا مياد.بعد از سالها آدم و حوا مي ميرند. بعد بچه ها از پدر و مادرشون تقليد مي كنند. اونا هم تو مي لولند تا چندتا آدم ديگه بوجود بياد. اين چرخه همينطور ادامه پيدا مي كنه. يعني ما هزاران ساله داريم زندگي آدم وحوا رو تكرار مي كنيم. يعني ما فقط صورتمون با آدم و حوا و نسلهاي بعدش فرق داره ولي چرخه ي زندگي مون همون كه بود. حتي ما يه تمثيلي از بهشت هم تجربه مي كنيم.ببين آدم هيچ وقت كودكي و نوجووني را تجربه نكرده . ولي زندگيش تو بهشت يه چيزي شبيه دوره ي كودكي ماست. به قول بسي بسيارانها يه معصوميت كودكي( بنظرم خنده دارترين واژه مياد). تو دوران كودكي يه جور وارستگي ناخود آگاه داريم. پاكي ( از اون كلمات احمقانه) بخاطر عدم توانايي بر گناه. بخاطر نا آگاهي از گناه. بخاطر عدم تسليم در برابر اراده از روي عدم تكامل اراده. يه دوران بي غمي. و دقيقا بلوغ ما مثل گاز زدن سيب ميمونه واسه آدم وحوا. بلوغمون همراه با كثيف شدنه. يعني اولين نشانه بلوغمون تو راستاي دين نجس شدنه. يه جور طرد شدن. يعني كم كم از بهشت ساختگي خونه وارد جامعه مي شي. چشمات وا مي كني ، مي بيني يه چيزايي هست كه تا حالا بهش توجه نمي كردي. اگه دختر باشي كه اين حس جديد مثل تنه زدن مرداست. مردا كه از كنارت ردميشن خودشونو بهت مي زنند. اگه پسر باشي هم كه... . پس كم كم ناپاك ميشي يه حس گناه مياد سراغت. هي زياد ميشه. هي كوله ات سنگين تر ميشه. بعد مثل احمقها پيش خودت ميگي: كاش پاكي كودكي ام با من بود. باباجون هر چيزي يه قيمتي داره . پاكي بچه ها اصلا ارزش نيست. تو بايد قيمت بزرگ شدنت بدي. ارزش تو از همين زمان شروع ميشه. وقتي تو انتخاب مي كني. وقتي سعي مي كني خودت باشي نه يه گوساله كه داره گاو ميشه...


+

ساعت 6 رفتن سر كار
ساعت 10 صبحانه
ساعت 12 ناهار
ساعت 4 تعطيل
...
يادش بخير
زماني ساعت را اختراع كرديم
كه در خدمت ما باشد
حال ما در خدمت اوييم


+

نياكانم در طبيعت مي زيستند
پدر بزرگ خاطرات طبيعت را در باغش زنده كرد.
پدر خاطرات باغ پدر بزرگ را به باغچه خانه آورد.
و من باغچه پدر را در گلدان كوچك اتاقم كاشتم.
بيچاره پسرم...



+


+
هراسي نيست از مرگ
تنها از آن مي ترسم
مرگ بيايد
و من هنوز زيستن را آغاز نكرده باشم.



آقايان فيلسوف(!) كه گاهي آب زيپو رو به اسم كاپوچينو مي خوريد. آدمي كه در آب دارد غرق مي شود چه نيازي دارد كه بداند آب از تركيب هيدروژن و اكسيژن پديد مي آيد. برايش چه فرقي دارد اين رودي كه در آن دارد غرق مي شود به كدام خراب شده اي مي ريزد، چه فرقي دارد اگر انواع ماهي هاي اين رودخانه را بشناسد ، تنها دستي يا تكه چوبي مي خواهد تا خود را نجات دهد. دستي جلو بياوريد ، شاخه اي پيدا كنيد. سالهاست فنجانهاي قهوه ، تنها ناظران بحثهاي فلسفي شمايند. از كدام فلسفه حرف مي زنيد. فلسفه از نظر من زيستن است. زيستن. راه زيستن. نه خود زيستن . راه درست فكر كردن. نه چهار چوبي براي فكر كردن. فلسفه بايد درست ديدن را به ما بياموزد نه اينكه به جاي ما ببيند. فلسفه آگاهي مي آورد نه برتري. شما مي گوييد: عوام نمي فهمد اما فلسفه مي گويد: عوام مي فهمد ولي خود را به نفهميدن مي زند. زيرا زيستن را بي انديشه راحت تر مي پندارد. و اين راه حل{حتي با فرض اشتباه بودنش} خود ناشي از زيركي عوام ست. اين حرف را نمي توانم قبول كنم كه مي گويد : من فكر مي كنم پس هستم. بلكه فلسفه مي گويد: بينديش چون زنده اي. و تنها انديشه ست كه لذت مي آورد. انديشه ست كه روزها را تكراري نمي كند. من هر روز از كوچه هاي خاصي پياده مي گذرم. پياده روي مي كنم. و اين كار را سالهاست كه انجام مي دهم ولي هيچ بار برايم تكراري نشده ست. زيرا هر بار به موضوع خاصي فكر مي كنم. و اعتقاد دارم انديشه ام باعث شده كه كوچه هاي تكراري پير شوند. يعني زمان درونشان جاري شده. و هيچ روزي شبيه روز قبلشان نيستند بلكه رشد مي كنند ، زمان در تغيير است كه معنا پيدا مي كند پس انديشه ام در آنها زيستني خلق كرده{بهتر است بگويم كشف كرده}. اين كوچه ها در روزها بي حوصله گي ام خميازه مي كشند و در روزهاي شادي آورم آواز مي خوانند. و اين پديده تنها نسبت به ذهن من حقيقي ست. وگرنه نسبت به رهگذران ديگر غير حقيقي ست و تكراري. طبيعت تكرار نمي شود هيچ پاييزي مانند پاييز سال قبل يا سال بعد نمي تواند باشد. تنها چون ذهنمان را رشد نمي دهيم و چون ذهنمان تكراري شده ست احساس مي كنيم زندگي تكرارست. خيلي ها تكرار خيلي هاي ديگرند. به قول نيچه بسي بسيارانها تكراري از بسي بسياران ديگرند. به زبان ديگر عوام تكرار عوامند. زيرا تفكرشان شبيه به هم و تكراريست. ولي چه كسي را سراغ داريد كه تكرار حافظ ، مولانا ، نيچه ، اسپينوزا و ... باشد.متفكران هم قشري هستند جزو مجموعه اي كه شباهتهايي به هم دارند. ولي هيچ كدامشان تكرار ديگري نيست. چون تفكر و انديشه شان تكرار انديشه ي ديگري نيست شايد فقط ادامه ي اندشه ي ديگري باشد نه تكرار انديشه.
حالا فكر مي كنيد چرا حتي اگر هر روز غروب خورشيد را ببينيد برايتان تكراري نمي شود؟


+



قبل از آنكه كودكي كنم بزرگ شدم ، بزرگ كه ماندم كودكي ام آغاز شد.



+

سرم چه جوش مي زند، داغ مي شود ، بايد بفكر سلامتي خود باشم. از روزي كه زبانم را بريده اند، يك زبان ديگر ، نمي دانم چه زباني است كه بدون وقفه در مغزم قدم مي زند ، چيزي در وجود من حرف مي زند و كسي كه نااگهان سكوت كرده و باز دو مرتبه وراجي او شروع مي شود. وراجي مي كند ، كله ام را مي جوشاند. از دستش به تنگ آمده ام و نمي دانم به كجا و چه كسي پناه ببر.م. آه خدايا چيزهايي مي شنوم كه نمي توانم بر زبان بياورم، خدايا چه جوش و خروشي در سرم پيدا شده و اگر دهانم را باز كنم مثل سر و صداي سگهاي بيابان كه باد و توفان آنرا بهم ميزند صدا مي كند.
كافر يا روح سرگردان ـ آلبر كامو
اين داستان كوتاه از آلبر كامو خيلي خفنه، حتي از بيگانه هم پيچيده تره....


+

به نيت مالمالك خالخالي كه رفته مرخصي يه فال گرفتم:
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان در بازم


+


برسد به دست...
و تنها آن گاه كه همگان مرا انكار كرديد، نزد شما باز خواهم آمد.براستي برادران ، آن گاه گمشدگان را با چشمي ديگر خواهم جست؛ آن گاه با عشقي ديگر به شما عشق خواهم ورزيد(1)
حالم خوش نيست بانو
مي دانم باز لب مي گشايي: تو دردمندترين ناطقان حيوان نيستي. پس زاري بيهوده مكن. و باز مي گويمت: انسان جسمي بي جان نيست كه بشود با قانونهاي نيوتن شدت نيرو وارد شده به او را سنجيد و مقايسه اش كرد. بزرگي درد مهم نيست.مهم روحي ست كه زير بار درد مي رود. او كه دردها مانند خوره روحش را خورده بودند از جنس همان انسانهايي بود كه چهل به پنجاه ، پنجاه را به شصت ... رسانيدند . اين آستانه دردست كه مي شكاند. كتاب را كه باز كردم :روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ي ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدان طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم مرا بردوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند. پنج را روي سوي من و پشت بيرون من و پنج را پشت سوي پشت.اين پنج كه روي سوي من داشتند و پشت ايشان بيرون ، آنگه مرا در عالم تحير بداشتند ، چندانك آشيان خويش و آن ولايت و هر چه معلوم من بود فراموش كردم ، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بودم...(0)
من سطر سطرش را گريستم.
بانو من هيچگاه هجي كننده ي بيچارگي نبودم.
به تو گفتم زندگي بازي با كلمات نيست{ پس و پيش كردن شان ، آراستن شان.}. زندگي جمله ي زيبايي از نويسنده اي معروف نيست كه بالاي انشايت بنويسي تا معلم به لطف آن قلمش را بيشتر بچرخاند. زندگي پايان يك رمان پرفروش نيست. زندگي را نمي توان مثل فيلمهاي شبه هنري نيمه كاره رها كرد. چگونه در كتابها به دنبال زندگي مي گردي. باران درون هيچ كتابي انسان را خيس نمي كند. من از لالايي براي چشمهايم كه حسرت خواب و رويا را ندارد بيزارم. زندگي لالايي كتابهاي آلبن بوبن نيست. سيندرلا و سفيد برفي فقط زيبنده خواب كودكان است.
يادت هست آن روز ... هرچه يادت مانده فراموش كن زندگي با خاطرات مثل دويدن در مه ست چشم را كه بازكني مي بيني زير پايت خاليست و سقوط ، فعل ناگزير توست.
ياد آنكه مي رود را زنده نگه مدار، حقيقت آنكه هست را پذيرا باش.
اي تنهايي ! اي خانه ي من تنهايي ! ديري وحشي وار در غربت هاي وحشي زيسته ام تا با چشمان گريان به سوي تو ، به خانه بازنيايم.(1)
دستي جلو مي آيد تنهايي ام را مي گيرد. اي بانو هر چيز را مي توان بخشيد و دم نزد ولي تنهايي انسان ، بكارت يگانه ي روحش ، اگر از بين رود ديگر با هيچ عملي دوختني نيست. نمي شود بازپس گرفت. آنها هميشه در كمينند. آنان ستايشگرانند. نوشته هايت را نمي فهمند و داد مي زنند : بي نظير است. ساعتها به چشمهايت مي نگرند. با تو حرف مي زنند ، تكه كلامشان ناراحتي از سكوت توست. مي خواهند سكوتت را بشكنند. مي خواهند يكه تاز افكار تو باشند. برايت گلي سرخ مي آورند. كتابهايشان را با شاخه گلي به تو امانت مي دهند. و تو فكر مي كني كه گلها بيگناه ترين شيادان زمينند. هميشه بهانه دارند كه در آغوشت بيفتند و گريستنشان آغاز شود. رخنه ها را بايد بست. هميشه به دنبال كليدند تا تو را باز كنند. انسانهاي متفاوت مثل عروسكهاي جديدند مثل بازيهاي جديد. بايد انقدر تلاش كني تا رموز بازي را پيدا كني. بازي كه تمام مي شود سي دي را بايد شكست. در پس دستهاي كنجكاوشان لذت شكستن نمايان ست. آنان تو را به تمام مهماني هايشان مي برند و دستهايت را مي فشارند و گونه هايت را مي بوسند. با تو مي رقصند و در هر رقصشان گامي جلوتر مي آيند. به تمام دوستهايشان معرفيت مي كنند. انگشتري مي خرند تا تو را در دستانشان اسير كنند. تمام واژه هاي گنديده شان را با دوستت دارمها مي پوشانند. بايد بر صورتي كه مي گويد: دوستت دارم تفي انداخت. يادت باشد كه اينان گويندگان جمله ي معرفشان هستند: زندگي دادن و گرفتن است. زندگي برايشان داد و ستد است. پس منتظر باش ببين چه مي خواهند.
بازي كه تمام مي شود آنان به دنبال ورژن جديدش مي گردند.
بانو سهم من از زندگي ، از پشت شيشه ي باران خورده نگريستن به دختركي بود كه خود را از چنار حياط خانه مان دار زد. و حرفهاي پسرك:
نمي دانم ميشناختمش يا نه. نه ، آقايان باور كنيد نمي شناسمش. من مخاطب آن نامه باران خورده كنار جسد نبودم. من تا حالا اين دختر را نديدم. قاضي محترم باور كنيد من با او به سينما نرفته بودم. من با او درخت گلابي را نديده بودم. من با او خودكشي نكرده بودم. داروخانه دروغ مي گويد. ما با هم واليوم ده نخريده بوديم. او به من نگفته بود كه پدرش دست سنگيني دارد. او نگفت كه پدرش بد مي زند خيلي بد. او نگفته كه هميشه از نيم و نصفه بدش مي آيد. بابا هم نگفت: حتي اگر تو هم حرف بزني فرقي ندارد نمي توانند اعدامش كنند. هيچ پدري را بخاطر يك نصفه محاكمه نمي كنند. او انقدر دارد كه بهترين وكيل را بگيرد تا تو را مقصر نشان دهند. نه آقاي قاضي ، من شاهد تكه تكه شدن دختري به دست پدرش نبودم. من شاهد سيگار كشيدنش نبودم. من شاهد تنفرش از جامعه ي پاك و سالمش نبودم. من نشنيدم كه بگويد: خدا با تو ام. من ازت متنفرم. من روزي كه كتابهايش را دم در گذاشت را بخاطر ندارم. او نگفته بود كه پسرخاله اش به او تجاوز كرده و او از ترس پدرش به كسي چيزي نگفته. او هيچ چيز به من نگفت آقاي قاضي. گريستن براي چيست؟ آقاي قاضي چشمانم به نور حقيقت دادگاه حساس است. بخاطر همين قرمز شده. من نترسيدم كه گناه پسرخاله اش را بر گردن من بيندازند. آقايان محترمه به مردانگي تان سوگند كه هر چه گفتم حقيقت بود.
من عاشق جامعه ي ملكوتي ام هستم
من عاشق تمام روشن فكران گنديده ي مو برق زده هستم.
من عاشق تمام انسانهاي مخلص كه تمام اخلاصشان در پيشاني شان حك شده و موهاي صورتشان تا زير چشمانشان بالا آمده هستم.
من از ديدنتان حالم بهم نمي خورد.
من هيچگاه سيفون توالت را به ديدن چهره هاي زيباي شما ترجيح ندادم.
من هم مانند تمام عالمان بزرگ كشف شده و نشده كشورم فرهنگ ايراني را قبول ندارم و پرستشگر اعراب و اروپايي ها هستم.
من نگفته ام كه جامعه كودكان را مي خورد و بعد آدمها را مي ريند.
و من در چرخ گوشت جامعه ام به انساني بي تفاوت تبديل نشده ام كه همه چيز برايش مسخره ست.
گفتگوها كه تمام مي شود بايد گريخت قبل از آنكه چشمي پلك زند. در پس هر نگاه كه صاحبش سكوت كرده دامي ست كه رهايي ندارد.

................
پا نوشت:
(0): عقل سرخ ... سهروردي
(1) چنين گفت زرتشت.... نيچه




+



می خواهم توی چشم هایت زل بزنم و باورنکردنی ترین دروغ ها را بگویم. آن وقت تو می نشینی و روزها معمای ارتباطات اطرافت را حل می کنی. من هم تمرین تقویت حافظه می کنم. می خواهم مهربانی های بی خلوصم را به نام تو کنم و یکدفعه بروم. آن وقت تو هر صبح تا شب راه مکتب خانه واسوخت را می دوی و شب تا صبح قدم زنان عاشقانه برمی گردی. من هم دست هایم را کرم می زنم که برای دست های بعدی نرم بماند. می خواهم ریا کنم، فکر کنی چقدر خوبم، وقتش که بشود جاخالی بدهم و تو فکر کنی چقدر از جفای روزگار خسته ای. من هم فکر کنم که به هیچ کس جز خودم نباید جواب پس بدهم. می خواهم عاشق کسی بشوم که معشوقش روزی عاشق تو بوده و تو ایثار کنی که "من پرواز تو را دوست دارم، با هر که دوست داری پرواز کن" و بعد برای همه خوبی هایت اسفند دود کنی. من هم فکر کنم چقدر زندگی ام پر از ماجراست. می خواهم درکت نکنم. می خواهم برایت ارزش قائل نشوم. می خواهم فتنه کنم. کسی چه می داند من دارم صواب می کنم. کسی چه می داند من دارم به همه زندگی می بخشم. کسی چه می داند من خدا شده ام. کسی چه می داند من هم دارم برای همه خوبی هایم اسفند دود می کنم. فقط رنگ و بویش فرق دارد.


+

تا حالا از خود پرسيدي چرا انسانهايي كه سقوط را براي كشتن خويش انتخاب مي كنند عينكهايشان را بر مي دارند؟
بيچاره ي عزيز من ، كه هر روز براي كشتن خويش راهي مي جويي. بيخودي دست و پا نزن. دريا امانت دار خوبيست چوبهاي شكسته ساحل نشينان هميشگي اند. دريا تكه چوبهاي شكسته را به ساحل مي آورد. تنها گنجها مهمان دريانند. ناراحت نباش مرگ قبل از آنكه صدايش كني سراغت را مي گيرد. پس عجله براي چيست. چيزي جز ترحم. آيا انساني كه به خودكشي مي انديشد و اين انديشه اش را با خود به همه جا مي برد شديدا نيازمند زندگي نيست و ترحم را گدايي نمي كند . مي تواني ادعا كني كه زيستن برايت بي معني ست، وقتي هر لحظه به پايان دادنش فكر مي كني ؟ وقتي تمام حرفهايت به دور دايره ي كوچك بودن يا نبودن مي چرخد. كسي را مي شناسي كه تمام لحظات درباره چيزي كه هيچ اهميتي برايش ندارد حرف بزند. سرت بالا بگير تو تنها نيستي انسانها محتاجان هميشگي ترحمند. درون تمام حرفهايشان ترحم موج مي زند. حتي در عشقشان به دنبال جلب ترحمند. هميشه دوست دارند در عشقشان شكست بخورند تا ساعتها درباره اش با تو حرف بزنند و از ظلمي كه در حقشان شده بگريند ، بگويند. و گاهي هم دنبال آدمي اند تا ترحمشان را خرج كنند. كافي ست كودك يتيمي را در پرورشگاه ببينند اشك از چشمان پاكشان مي ريزد دستهايشان را بر سرش مي كشند تا گناهان خويش را كم كنند. تا هر كجا نشستند صدايشان را غمگين كنند تا بعد از جلب نظر تمام حضار صداقت پيامبر گونه شان را نشان دهند.(( پرورشگاه ... را مي شناسي. جاي بزرگي ست....{ اين سه نقطه چند دقيقه طول مي كشد} بچه هاي مردم دارند آنجا مي پوسند ...{اين سه نقطه نيز چند دقيقه طول مي كشد} راستش گفتن نداره ولي قيم چندتاشون شدم)). و تو به اين مي انديشي كه زميني كه به اسم باغ خريده بود چگونه ساخت و درختانش را چه راحت قطع كرد.
اي برادر تو هم از همين مردمي و دردت هم طلب ترحمي ست. بيخودي خودت را خسته مكن.


+

يك سال وبلاگ نوشتم
سال بعد وبلاگم منو نوشت
سومين سال آغاز شد. اوايل فقط يه بلندگو بودم واسه شعار دادن ، حالا نمي دونم چي ام؟


+

تن تو آهنگي ست
و تن من كلمه اي كه در آن مي نشيند
تا نغمه يي در وجود آيد:
سرود كه تداوم را مي تپد
در نگاهت همه مهرباني هاست
قاصدي كه زندگي را خبر مي دهد
و در سكوتت همه ي صداها
فريادي كه بودن را تجربه كند.
ا. بامداد


+

او همچون شاخه نازكي از نخل مرداب ، در مرگ خويش زنده مي شود و آن گاه در تكثير مرگ ، زندگي را تقسيم مي كند.
صداي پر از سكوت مردابها را
سكوت پر از ملكوت نيلوفران پنهان را
او ، الاغك سپيد، پا برهنه با چشمان خيس و شانه هاي زخم خورده، در شب تلخ و تاريك به زندگي معشوق سفر كرد.
اما تاريكي نور را نفهميد.
همچون سايه ها كه گلدانهاي شما را نمي فهمند، پس گلها مي ميرند.
در سفر او ، معشوق باران بي قطره بود،
الاغك سپيد اما خود باران بود.
كتاب فقير- هيوا مسيح


+


قبل از اينكه عاشقت شوم بايد برم.