چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

بهدنبال قابيلم مي گردم.



+

من سعي كردم سوت بزنم. ولي نمي شد. به جايم سوت مي زد. پايين نگاه كردم. دختر كوچولو داشت آبنبات مي خورد. من دستم تو سينه هاي تو بود. روي آب شناور شدم. دست و پا نمي زدم. مادر روي نگاهش خط كشيد. سعي كردي بگي : نه. يواش يواش بلند شد. روي ديوار تركي ماند. سوسك سريع رفت توي شكاف. سنگدلي. گفتي يا شنيدم. مهتاب كوچولو ترسيد. سوسك روي ديوار برگشت. مهتاب كوچولو گريه مي كرد. پدر بزرگ با اسلحه ي شكاري اش سوسك را نشانه رفت. بوي باروت مي اومد. و قتي بلند شدم بوي گندي مي دادم. فكر مي كردم ديشب پياز خوردم گفتند بالغ شدي. سعي كردم بهش فكر نكنم. مهتاب كوچولو ساكت شد. سوسك به راه خودش ادامه داد. مهتاب كوچولو بالغ نشد. اگر بالغ مي شد حتما سعيد كه آنطرف ديوار مي خواند عاشقش مي شد. آبنبات سمتم گرفتي ليسش زدم. به مادرش گفتم حتما بايد دختر ديگري بزايي. پس سعيد عاشق كي بشه. شبها سعيد را نمي ديدم. همسايه ترسيده بود. تابستانها هميشه توي حياط مي خوابيدند. صورتم را جلو آوردم. سگي كه مي گفتند سگ من است و ميراث پدر بزرگ دستم را مي ليسيد. فكرش را هم نمي كردند دو چشم هر شب آنها را مي بيند. دكتر خانه اش را فروخته بود. پدر بزرگ مي خنديد مي گفت: اشراف لهجه دار. همسايه بوي پياز مي داد. دكتر بوي خوبي مي داد. مهتاب هيچ وقت سينه هايش تير نكشيد. آيينه ي كوچكت هميشه توي كيفت بود. هر بار روژ لبت پاك مي شد دوباره مي زدي. دهنم تلخ شده بود. سعيد داشت خانه ي همسايه را مي ديد. سعيد سرخ شده بود. سعيد را آنشب ديدم.بوي پياز مي آمد.آبنبات را بهت دادم تو ليس زدي. دستت را با اكراه گذاشتي. دكتر را ديدم. چند سال گذشته بود. اما همان كت و شلوار قديمي را پوشيده بود. سلام كردم گفتم همسايه جديد كه جاي شما آمده دهانش بوي پياز مي دهد. و شبهاي تابستان با زنش توي حياط مي خوابد. دكتر خسته بود ولي خنديد. دكتر مرده بود ولي خاكش نكرده بودند خودش هم مي دانست. همسايه چاق شده بود. دكتر لاغرتر از هميشه بود. دستت را آرام حركت دادي. گفتم: سريعتر. مادر مهتاب گريه مي كرد. پدرش را هيچوقت نديده بودم. صداي نفسهاي سعيد مي آمد. پدر بزرگ حالا شده بود بابا بزرگ. زني با لباس سپيد هر روز مي آمد. هميشه بوي الكل مي داد. پدر بزرگ روي تخت مي خوابيد. زن سپيد پوش سرنگ را مي انداخت بيرون. لگن را بر مي داشت. پدربزرگ در اتاق زنداني بود. مادر مهتاب ديوانه شده بود. تمام حياط را سمپاشي كرده بود. گلها خشك شدند.مادر مهتاب ديگر باغ را آب نمي داد رختها را نمي شست. گفتي: دستام خسته شد. گفتم: يه خرده بيشتر نمونده. خواستم ببينم سعيد چي داره مي بينه. سعيد يخ كرد. دلم براي پدر بزرگ مي سوخت. توي اتاقش رفتم. گفت اون بسته سرنگ بنداز روي زمين. انداختم. هر روز مي انداختم زمين. زن سپيد پوش در اتاق را مي بست. رفتم كنار پنجره ي اتاق. مانتو اش را در آورد. پدر بزرگ روي تخت خوابيده بود. پرستار خم شد سرنگ را بردارد پدر بزرگ برگشت زل زد به باسن پرستار. پرستار سرنگ را برداشت. تنها بودم. مادر سعيد را برده بود دكتر. پرستار لگن را زير پاي پدر بزرگ گذاشت. دستهايت درد گرفته بود من آرام شدم. پشت سعيد ايستادم. صداي نفسهاي سعيد با آه و ناله اي قاطي شده بود. بوي پياز مي آمد. آنطرف ديوار مرد چاق همسايه زير پشه بند زن همسايه را بغل كرده بود. بوي تعفن مي امد سعيد سرگرم بود فرار كردم. تنها بودم. مادر سعيد را برده بود دكتر. رفتم حمام. شير آب را باز كردم. دلم گرفته بود. مهتاب برايم لواشك نمياورد تا با هم ليس بزنيم. عروسكهاي مهتاب را قايم كردم. بوي مهتاب مي دادند. سايه اي پشت در حمام بود. در باز شد. پرستار بود ولي لباسهاي سپيدش نبودند. فرار كردم. پدر بزرگ مي گفت هر روز سرنگها را روي زمين بندازم. بوي پياز مي آمد. توي باغ لخت بودم. خاكها به پاهايم چسبيدند.دستم را از ميان دكمه هايت رد كردم.دستم سرد بود. درد كشيدي. پرستار عصباني بود. داشت مي رفت. لباسهاي سپيد تنش بود.برگشتم. مادر مهتاب مرا ديد. مادر مهتاب سوسك مرده اي دستش بود.داد زد.: پدرش سوسك نمي خواست بكشه. مي خواست مهتاب بكشه. پدرش ، پدرش... . مادر مهتاب را نديدم. پدر بزرگ را سفيد پوشاندند. دختر همسايه بزرگ شد. صورتت را جلو آوردي. بوي پياز مي آمد. فرار كردم. روي بالكن خانه ات راهي نبود. پرواز كردم


+
تو هم با من نبودي اي يار


+

افسوس
تنها دادگر شهر من
فرشته ايست
تقسيم مي كند مرگ را
به عدل.


+

كانديد پرسيد: به عقيده شما مردم هميشه مثل امروز همديگر را خواهند كشت و همواره دروغگو و متقلب و خيانتكار و ناسپاس و راهزن و دزد جنايتكار و شكم پرست و باده خوار و حسود و جاه طلب و خونخوار و تهمت زن و هرزه و كهنه پرست و رياكار خواهند ماند؟
مارتين در پاسخ گفت: شما معتقديد كه همواره هر جا باز و كركس كبوتري را يافتند شكار خواهند كرد؟
كانديد گفت: بدون ترديد.
مارتين گفت: خوب، اگر باز و كركس هميشه همان خاصيت را حفظ خواهند كرد، چگونه مي توان تصور نمود كه انسان خاصيت خود را حفظ نخواهد كرد؟
كانديد گفت: بلي ! ولي اختلاف بزرگي در اين ميان هست. زيرا اراده و اختيار...
مرد ساده لوح- ولتر


+

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه ميبينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هركجا ، آيا همين رنگ است

چاووشي - م.اميد

آدم ها و بويناكي دنيايشان
يكسر
دوزخي است در كتابي
كه من آن را
لغت به لغت
از بر كرده ام
تا راز بلند انزوا را
در يابم
....
ديگر انگيزه ي سفر نيست
.
جاده آن سوي پل- احمد شاملو


+

آب... ديوار گفت: خيس شدم. روبرويم كسي ايستاده مي شاشد. صدا كه تمام مي شود ، زيپش را بالا مي كشد و دكمه ي شلوارش را مي بندد. راه مي افتد. بوي غريبي مي آيد. روي ديوار نوشته بودم :زندگي؟ رهگذري كه ايستاده رو به ديوار شاشيده بود احساس عجيبي دارد. احساس آرامش غريبي. شايد ساعتها جلويش را گرفته بود و حتما كليه هايش درد گرفته بودند.در هر قدم هم دردش بيشتر مي شد. حتي اگر دختر قشنگي را هم سر راه مي ديد براي نگاه كردنش لحظه اي توقف نمي كرد. البته اگر پسر بود . ولي ديوار خيس شده بود پس حتما پسر بود. حالا رهگذر ما راحت است. مي تواند فكر كند: مساله اين است. دخترها زيادي خيالبافند چون براي قصر روياهايشان دست شويي نمي گذارند. رهگذر مي خندد. بوي غريبي مي آيد. حتما زيادي چايي خورده بود. شايدم زيادي آب خورده بود. در هنگام خيس شدن ديوار هم لاو استوري مي خوند. پس عاشق بود. رهگذر عاشقي كه ايستاده رو به ديوار شاشيده بود. حالا دارم ببيشتر به شخصيتش نزديك مي شوم. پشت سرش راه افتادم. لبخندي روي صورتش باقي مانده. توي اين هواي سرد حتما الان داغ شده. به خيابان كه مي رسد دستش را بالا مي برد. سوار يك پيكان مي شود و مي رود. رهگذر عاشقي كه رو به ديوار ايستاده شاشيده بود ديگه نيست.


+


مي دوني اون شب با حامد رفتيم تاب بازي. پارك خلوت بود. دنيا بالا پايين مي رفت. من بالا پايين مي رفتم. يكي داشت مي اومد بعدش داشت مي رفت. هوا سرمه اي بود. خاك و باد باهم مخلوط شد. بوي گور مي اومد. چند قطره بارون هم بود. آب و باد و خاك بود. ياد صد سال پيش افتادم وقتي مادر مي گفت حياط جارو كن. يه خرده كف حياط خيس مي كردم. مادر بزرگ بوي خاك ميداد. يكي هم توي حيات روي خاك ، آب ريخت بعد باد آمد بوي انسان پيچيد. انسان طي قرنها به اينسان تبديل شد. من دارم تاب مي خورم و دنيا بالا پايين ميره. اون دختر كوچولو روي سرسره ايستاد و بعد شروع به دويدن كرد وقتي رسيد پايين با نگاه پيروز مندانه اي به من نگاه كرد. زندگي تو چشماش بود. من سرعتم بيشتر كردم. دنيا سريعتر بالا پايين مي شد گفتم حتما الان خراب مي شه. يه برگ رو باد سوار شده بود. برگ زرد، سبز. من داشتم حياط جارو مي كردم پدر بزرگ قليونش را مي كشيد. پدر بزرگ شكسته شده بود. پدر بزرگ ديگر اسب نداشت. و باغ قلهكش را هم باخته بود. زمينهاي شمالش را هم. مادر بزرگ سلطنت مي كرد. كنار پدر بزرگ رفتم. قليون داشت مي خنديد. پدر بزرگ گريه نمي كرد. قرار بود با پدر بزرگ صبح زود بريم ... . پدر بزرگ خم شده بود. قليون هنوز گرم بود اما پدر بزرگ سرد بود. من قليون از دست پدر بزرگ گرفتم شروع به كشيدن كردم. پدر بزرگ بعد از دو هزار سال قليون را رها كرده بود. قليون ديگر پدر بزرگ را نداشت. مادر پدر بزرگ را ديد. پدر نبود تا ببيند. پدر هيچ وقت نبود. مي گفتند هزاران سالست دارد مي جنگد. من هم پدر را نديده بودم.شايد پدر هم مثل پدر بزگ بود ولي بزرگ نشده بود. پدر مرگ پدر بزرگ را نديد مرا هم نديد. مادر چشمهاي پدربزرگ را بست. صداي قرآن مي آمد. مادربزرگ بوي خاك مي داد. چهل روز گذشت. ولي چهل شب نگذشت. شبها مي ماندند روزها مي گذشتند. من تنها ماندم. پدربزرگ گريه نكرد. من هم گريه نكردم. شايد پدر گريه مي كرد. فردا گذشت. هوا سرمه اي بود. خاك و باد باهم مخلوط شد. بوي گور مي اومد. چند قطره بارون هم بود. آب و باد و خاك بود. ياد صد سال پيش افتادم وقتي مادر مي گفت حياط را جارو كن. من به تاب خوردنم سرعت دادم تا دنيا خراب شود. دختر كوچولو گريه كرد. من داشتم پرواز مي كردم. فقط رنگ قرمز را مي ديدم. بدنم گرم شده بود. شايد پدر عاقبت شهيد شد.




+


بزرگترين سوال فلسفي من
دريا ، ماهي سياه كوچولو رو از دست داد يا ماهي سياه كوچولو ، دريا رو؟



+

من انتظاري متفاوت از آگاهي دارم. انتظاري كه از آگاهي دارم اين است كه تمام مي دانم هايم را به نمي دانمها تبديل كند. و شك را جايگزين تمام يقينهايم كند. بزرگي ساختگي ام را كوچك كند. سكوت را در جمع بر لبانم بنشاند. آرامشم را متزلزل كند. مرا به مرز جنون برساند. آشفتگي را برايم بگذارد. تا شايد بعد از تمام اينها بتوانم اولين گام كه نه ، اولين تاتي هايم را در سرزمين ادراك آغاز كنم.


+

اينكه مي گوييد اگر خدا را سميع و بصير وشاهد و مريد ندانم ... پس خدايي كه به آن معتقدم چگونه ست. مرا به خودتان بد گمان مي سازيد. زيرا من فكر مي كنم كه شما كمالاتي بالاتر از صفات فوق نمي توانيد تصور كنيد. از اين فكر شما تعجبي نمي كنم. زيرا اگر مثلث را زبان مي بود خدا را كاملترين مثلثات مي گفت و داير ذات خدا را اكمل دواير مي خواند. همينطور هر موجودي صفات خود را به خدا نسبت مي دهد...
اسپينوزا


+

اگر از جسم بگذري و به جان رسي، به حادثي ديگر رسيدي.
حق قديم است. از كجا دريابد حادث ، قديم را.
مگر آنكه چيزي از عشق در تو باشد.
مولانا يا شايد ابوسعيد ابالخير


+

وقتي خواندم سعي كردم فراموشش كنم:
بيست سال لازمست تا انسان از مرحله ي نباتي و حيواني ( رحم مادر و دوران كودكي و جواني ) بگذرد و به سن عقل و بلوغ برسد و خو را حس كند. سي قرن ديگر لازمست تا انسان كمي از ساختمان خود خبردار شود.يك دوران بي پايان ابدي لازمست تا انسان بتواند تمام مسايل مربوط به روح خود را دريابد. اما براي كشتن او فقط يك آن كافيست.
ولتر


+

مساله بودن يا نبودن نيست مساله اين است كه مالمالك خالخالي ... مالمالك خالخلي مي خواست چي باشه؟
لطفا اون دختر كوچولو كه داره ميگه فييييييييييل جواب بده...


+

هي انسان
عاقبت سر سبز
زبان سرخت را بر باد


+

درس امروز
حالا با صداي بلند تكرار مي كنم:
چس ناله نمي نويسم
چس ناله نمي كنم
وبلاگ نويسي من چس ناله نويسي نيست
درد من درد منست
درد من ضرورا درد كس ديگري نمي تواند باشد
اكثرا دخترها از وبلاگ پسرا خوششون مياد و بالعكس پس كامنتها اصولا بي ارزشند
من شايد دوست كسي باشم ولي دليلي ندارد او دوست من باشد
شايد كسي دوست من باشد ولي من دوست او نباشم
من مي توانم دوست كسي باشم و او هم دوست من باشد
حالا از هر خط ده بار مي نويسم تو هم بيا مقشامو(+) خط بزن


+

بيچاره انسان!
اينك
.عقربه ي ساعتي را ماند.
مي چرخد
دايره ي بطالت وار روزمرگي اش را.
بي آنكه بداند
ديريست ، ابد پايايان يافته.


+
.




موومان دوم

من عشق را دوست دارم
اما از زنان مي ترسم+
مي نشينم همين جا ، زير تاريكي ماه ، سيگار مي كشم تا هر بار كه سينه ام سوخت بگويم : مي بيني سيگارست. اين سوزش پكهاي سيگار است. شايد خود نيز باورش كنم. ماه كه برود خيالي نيست،روشنايي سيگار ما را بس. تو زير لب مي خواني: زندگي كشيدن سيگاريست بين دو هم آغوشي. ولي باز زير لب مي گويم: زندگي صرف افعال است. آرام آرام پاهايم را حركت مي دهم. صداي رودخانه كه در جوي سيماني اسير ست، بلند مي شود. آنطرف تر لبي سخن مي گويد. لبي كه مخاطبش نبودم. مي گويد: زندگي دلخوشي مي خواهد. و باز نگاه پسري مانند هزاران سال قبل و هزاران سال بعد به دختري خيره مي شود. دخترك يا پسرك براي هم فقط يك دلخوشي اند. زير لب مي گويم: نه، زندگي يه دلِ خوش مي خواد. ما بازيگران تكراري ترين نمايشنامه ي جهانيم. پي اس را هزاران سال قبل نوشته اند. بازيگران : دو نفر. صحنه ، هر جايي كه هيچ كس نباشد. مي گذرم مثل هميشه شايد آرامتر. حالا ديگر نه خبري از نور ماه ست نه از نور سيگار. به پاهايم نگاه مي كنم. باورت مي شود در طول تمام اين سالها نفهميدم كه از زندگي گذر كردم يا گذار. مي خندم گله اي نيست اگر حرفهايم را نفهمي. هنوز انقدر كوچك نشدم تا بخواهم كسي مرا درك كند. باور كن آدمهاي مضحك آدمهايي هستند كه كاملا درك مي شوند. انقدر كارهايشان و حرفهايشان تكراريست كه كامل مي شود دركشان كرد. مثل حبه قندي در فكر آدم حل مي شوند، درك مي شوند. براي من همان نگاهي كه مي كني و همان احساس ابهام كه صورتت را لمس مي كند كافي ست.
عشق ، حالا در زمان ما از يك انحنا مي آيد. انحناي سينه ي دختران و جيب پسران. تمام جايي كه مي تواني برايش داشته باشي سياهي صفحه اي است از شناسنامه اش. جاي خالي همسر در دفترچه اي قرمز. انتهايش همين ست. دلشان به همين خوش مي شود. تمام صحبتهايشان با نام ازدواج پيوند خورده. تا شانزده سالگي منتظر پسري هستند با اسب سپيد و بعد تا بيست و چند سالگي امتحان پسركهايي كه جلو مي آيند. بعد از آن اگر تنها ماندند روزها همان پسركان را نفرين مي كنند و شبهايشان به ياد آنها بالشهايشان مرطوب مي شود. دنيايي دارند. اگر هم كه ازدواج كردند ... . بگذريم چه فرقي دارد.
ولي تو حرف ديگري بودي. حرفي براي زمزمه هاي آرام. نامي براي يك سكوت. قصه اي بي غصه. شرحي بودي بر سكوت . دردي بودي . نه من از عشق سخن نمي گويم. چيزي فراتر ، چيزي جز پر شدن صفحه ي شناسنامه اي... . عاقبت يك روز كه ديگر كوچه ها حوصله ندارند مي روي. چه خياليست.
از خودم مي پرسم چرا نام پسرك را در هيچ تاريخي نمي يابم. يا هيچ افسانه اي. پسرك تنها درون من رشد كرده ست.
ميان خيالاتم زني هراسان از كوچه اي مي گذرد.
دستهايم را پايه ي صورتم مي كنم.
دختري جيغ مي كشد.
نطفه يي ميان هيچ شكل مي گيرد.
آه پسرك بيچاره
عاشق مريمي شدي
كه عيسي را بار دارست.
هي پسرك! دوست داشتن شايد تنها و تنها براي تو، گذشتن از سيبي ست كه هزاران انسان را سير مي كند.
چشمهايت را ببند.
كلام پيري را به خاطر مي آورم كه درون داستاني كه نامش را از ياد برده ام روي به پادشاه كرد وگفت: اوج بي نوايي تو روزيست كه با چشمان بسته اشك مي ريزي.
و من زماني كه پلكهايت بسته بود از قطره هاي اشك گونه ات خيس شدم.
بايد گذشت.مي گذرم. مي گذارم و مي گذرم. به خاك مي نگرم.
اي آسمان براي باور كردنت بايد گاهي به خاك نگاه كنم.


+حسين پناهي


+

نوشته اي براي ضميري كه مي خوانمش. يادداشتي براي يك من كه روبرويم مي نشيند و تو خطاب مي گيرد . به ياد پسركي كه دو هزار سال پيش عاشق مريم مقدس شد و آرام چشمانش را بست ،
موومان يكم
خدا نقطه گذاشت
و انسان آغاز شد
از نقطه آغاز شدم. برخلاف نوشته كه با نقطه پايان مي گيرد ، انسان با نقطه آغاز مي شود. از نطفه اي شايد. نقطه ي تك بعدي تقسيم مي شود. نقطه ها در امتداد هم خطي را تشكيل مي دهند.خطها باد مي كنند حجمها را مي سازند.
من آغاز شدم.
اندامها مي آيند.
صداي جيغ زني در هوا احساس بطالت مي كند.
پرستاري مرا بيرون مي كشد. ضربه اي به پشتم مي زند. شسته مي شوم. من همينطور گريه مي كنم. نمي دانستم كه دارم بودن را با حال ساده گريستن در اول شخص مفرد صرف مي كنم. زبانم جيغهاي ممتد بود. تولد، كشيدني بود از سوي پرستاري كه مرا از جايي راحت و تاريك به سوي روشنايي مي برد.
من ميان هزارن عروسك گم شده بودم مادر هر روز با من مثل تمام عروسكهايش بازي مي كرد و پدر هر روز اسباب بازي هاي دلخواه كودكي اش را برايم مي خريد. من در دست برادر و خواهرهاي مادر و پدرم بالا پايين مي رفتم. مادر سعي مي كرد او را با جيغي آرام صدا كنم. هي مي گفت : بگو مامان
چهار پا بودنم را ترك كردم و بر دو پايم سوار شدم. روز اول مدرسه مادر گريست من خنديدم.
زني تخته اي سياه را خط خطي مي كرد بعد ما را مجبور كرد براي هر خط خطي داد بزنيم: الف ، ب ، .... . به آن زن گفتيم : معلم. ما كه هنوز نمي دانستيم بيست چيست يا حتي بعد از نوزده است ثلث اول را بيست گرفتيم. يعني همه بيست گرفتند و من نوزده. ولي چه فرقي مي كرد نوزده قشنگ تر بود. بعدها فهميدم معلم شعور و سوادمان را با نمره اندازه گيري مي كند. سال اول شاگرد دوم شدم. مادر ناراحت بود. بيست و نه نفر با معدل بيست شاگرد اول شدند و منم شاگرد دوم.
ما هر سال سر درس انشا فصل بهار ، تابستان ، پاييز و زمستان را توصيف مي كرديم.درباره مقام معلم مي نوشتيم و شغل آينده خودمان را مي گفتيم. معلم هم خوابيدن را صرف مي كرد.
آغاز ويرانگي ، از زماني كه خواستم از ضمير ما جدا شوم. مي بيني چند سطر بالا من نبود ، ما بود. ما به مدرسه رفتيم، ما نمره گرفتيم ، ما انشا نوشتيم و... . من هايي هم وجود دارد. من هايي كاملا انحصاري. هر چقدر اين من ها در جمله هاي زندگي بيشتر شود به جنون نزديك تر مي شوي. من در آرزوي رسيدن به تنهايي ادامه مي دهم.
اولين جرقه نه سالگي بود. با خانه هاي كوچك پلاستيكي شهري ساختم. آدمك هاي پلاستيكي ام را در خانه ها گذاشتم. به جايشان حرف مي زدم. خود را خداي آنان مي دانستم. كاملا در اختيارشان داشتم. مي خواستم لحظه اي تجربه خدا بودن را مزه كنم. بعد از چند ساعت حوصله ام سر رفت تمام شهر پلاستيكي ام را خراب كردم. به شهرم نگاه كردم ، ويرانه اي بود. ترس تمام وجودم را گرفت رفتم پيش مادر. نفس نفس مي زدم. مادرم با ديدن من آشفته شد. گفتم: مامان اگه خدا حوصله اش سر بره چي ميشه؟ اونم كاري كه من كردم ، مي كنه؟
مادر آرام شد.
براي مادر زخم زماني معنا دارد كه همراه قطره اي خون، كبودي پوست و متورم شدن باشد. ولي سوالم هيچ كدامشان را نداشت. مادرم خنديد. حالا مادرغصه دار ست ، ميان زمزمه هايش آرام مي گويد: بايد وقتي بچه بودي... هيچ وقت دنباله اش را نمي شنوم شايد او هم تمامش نمي كند.. ولي در امتداد اين سالها به جمله اي ايمان آوردم: غصه هميشه مادرم را دارد.
سوالم ، كابوسي برايم شده بود . اگر روزي خدا حوصله اش سر برود چه بلايي سر ما مي آيد. چه بلايي...
شايد تنها زيبايي كودكي ، سريع از ياد بردن است. روياهاي زود گذر ، كابوسهاي زودگذر. اما بزرگتر كه مي شوي مي بيني خاطرات كودكي فراموش شده...