چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

خيره به ابرهاي سرخ غروب
كودك اما ، نمي داند
از ابرهاي رنگين هم
باران بي رنگ مي بارد


+



+

جنازه ي يك يادداشت

چشمانم را كه باز كردم خود را درون استوانه ي سفيد ديدم كه بالايش بي انتها بود يا اگر انتهايي داشت من نمي توانستم ببينم. در استوانه معلق بودم. به هر طرف كه نگاه مي كردم نمي توانستم بدنم را ببينم انگار تنها دو چشم برايم مانده بود. بدني نبود اگر هم كه بود من نمي ديدم. خود را به هر سمت مي بردم تا از برخورد خود با كناره هاي استوانه حجمم را حدس بزنم. اما چيزي دست گيرم نمي شد. در استوانه زنداني شدم. از گذشته هيچ چيز يادم نمي آيد نمي دانم قبل از اينكه اينجا باشم كجا بودم. زمان كه مي گذرد كلماتي كه به ياد داشته ام كمتر و كمتر مي شوند. گاهي اوقات هم كلمات كش مي آيند. سعي مي كنم با خودم زياد حرف بزنم تا دايره ي لغاتم از اين كمتر نشود. يعني سعي مي كردم. ولي حالا كه خوب فكر مي كنم مي بينم فايده اي هم ندارد چه فرقي دارد كه كلمات از يادم برود يا نرود. اوايل اميدي داشتم كه كسي اينجا بيايد و هم صحبتي پيدا كنم. اما حالا ،كه نمي دانم چقدر گذشته است ،ديگر اميدي به آمدن شخص ديگري ندارم. مهم نيست. بهتر است كه فكر كنم مهم نيست. استوانه ي عجيبي است.بارها تلاش كردم اطلاعات بيشتري درباره ي استوانه به دست بياورم ، مثلا قطرش را. اما مقياسي ندارم كه اندازه بگيرم. اگر دستي داشتم حداقل مي توانستم بگويم قطرش چند وجب است. در مدتي كه به قطر استوانه فكر مي كردم راه حلهاي متفاوتي به ذهنم رسيد يكبار خواستم طول استوانه را با استفاده از زماني كه آنرا طي مي كنم بدست بياورم. به جاي واحد زماني از مدت زمان بيان يك جمله استفاده كردم. جمله ي :‌ من اينجا هستم. تعداد باري كه اين جمله گفتم تا به سطح ديگر استوانه برسم را حساب كردم. براي اطمينان بيشتر آزمايشم را دوباره تكرار كردم تا ببينم چقدر خطا دارم. وقتي دوباره به سطح اول باز گشتم يادم نيامد كه در بار اول چند بار اين جمله را تكرار كردم. مجبور شدم دوباره آزمايشم را تكرار كنم. وقتي به سطح روبرو رسيدم به شمارش جملاتم شك كردم. بيشتر كه فكر كردم به خود جمله هم شك كردم. حالا هم دارم شك مي كنم كه اين كار را كرده ام يا نه. اصلا از جايم حركت كردم؟ مهم نيست. اهميتي ندارد. تنها مساله اي كه اينجا مهم است اين است كه بايد حواست به بالا رفتن باشد. اينجا هرچقدر كه بخواهي مي تواني بالا بروي اما برعكس نه. يعني نمي توانم راهي را كه بالا مي روم را برگردم. اينجا حركت يا به سمت بالاست يا به اطراف. گاهي فكر مي كنم شايد زمان در اينجا به شكل حركت خالص در آمده است. يعني مبناي گذر زمان در حركت به سمت بالاست. حركت به اطراف را نمي دانم. در بالا رفتن احتياط مي كنم. چون اگر اين استوانه محدود باشد و من هم بالا و بالاتر بروم عاقبت به جايي مي رسم كه انتهاي استوانه است و در آنجا حركاتم محدود مي شود به اطراف.
چرا بايد در اين هرم زنداني مي شدم. كاش مي توانستم بخوابم. بخوابم. صبر كنيد. اگر بخوابم حتما در خواب هم خود را در اين هرم مي بينم. تصوير ديگري در ذهنم نيست. شايد بي آنكه متوجه بشوم مي خوابم. و در خواب هم همين هرم را مي بينم.از اين گردش به اطراف خسته شدم مي خواهم كمي پايين بروم. فكر كنم قبلا گفته ام كه اينجا بايد حواست به پايين رفتن باشد زيرا هر چقدر كه بخواهي مي تواني پايين بروي ولي بر عكس نه. يعني نمي تواني راهي را كه پايين رفته اي برگردي. خب حالا يك مقدار پايين رفتن هم كه عيبي ندارد. حداقل از حالا شرايطم بهتر مي شود. شرايطم بهتر مي شود؟ نمي دانم. وقتي نمي دانم يعني نمي دانم.
چشمانم باز است. به تخت چسبيده ام. گفتم تمام چيزهاي اضافي اتاقم را ببرند. يعني مردي كه داشت صندلي را مي برد گفت: شما خودتان گفتيد اتاقتان را خالي كنيم. حتما قبل از آنكه اين را بگويد از او پرسيده بودم: داري اينا رو كجا مي بري؟ و او هم اين جواب را داد. ولي تخت را نبرد شايد براي اينكه رويش خوابيده بودم شايدم قبلا گفته بودم كه تخت را نبرد. نگاهم از روي ديوار اتاق به پايين سر مي خورَد تا به سنگهاي سفيد برسد. حالا كه آن تكه قالي كوچكم نيست اين سنگها چشمانم را سرد مي كنند. رويم را بر مي گردانم از پنجره اتاقم پيداست. پرده ها را نمي دانم چكار كردم. پرده ها را كي باز كردم؟ يادم نمي آيد.
فرداست. يعني فكر كنم فرداست. شايد هم ديشب بود كه تا ديروقت داشتم فكر مي كردم. حرف مي زدم. با كسي حرف مي زدم؟نبايد زياد به حافظه ام فشار بياورم. سرخي قالي اتاقم از هر شومينه اي گرمتر است.بالاخره از دست تخت فلزي ام راحت شدم. رويش كه مي خوابيدم با هر تكاني انقدر سر صدا مي كرد كه اگر كسي مي شنيد فكر مي كرد با زني هم بستر شدم و مانند جوانكها به جانش افتاده ام. اواخر داشت باورم مي شد كه روي تخت با زني مي خوابم و درونش مي لولم. مي لولم. داخل استوانه اي كه به پهناي من است مي لولم. به اطراف نمي توانم بروم. محيط استوانه دقيقا كمي گشاد تر از كمربند شلوارم است. اما از اين تنگي استوانه ناراحت نيستم. هميشه ثصور اينكه شايد يك روز استوانه كمي گشاد تر شود يا من كمي لاغر تر شوم مو بر تنم سيخ مي كند. ميدانم اگر اينگونه شود تمام راهي كه به بالا آمدم را سقوط مي كنم و حتي صدها برابر بيشتر از راهي كه آمدم.


+

چند ساعتي كوه نوردي كردن از جانوري رذل و عاطل و باطل ويك قديس دو مخلوق تقريبا يكسان مي سازد. خستگي كوتاه ترين راه رسيدن به برابري و برادري است و سرانجام آزادي نيز با خواب بر آن افزوده مي شود.
آواره و سايه اش ـ نيچه