چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

آرام بگير ، آرام بگير خفته ي من كه سكوت تو ، جانت را مي آرايد. آرام بگير. اينجا خبري نيست. نه حرفي ست براي شنيدن نه كلامي براي گفتن. آرام بگير كه خفتنت آرامش را به ارمغان مي آورد و ماندنم بوي لاشه اي كه مي گندد. آرام بگير. سايه ها بي مزد مي آيند در پي ما.
به كدام آغوش مي خواني ام. به كدام لاشه ي متحرك. كه سنگت گرمترين مكان است براي او كه مي افتد و زار زار مي گريد تا صدايي نه، زمزمه اي را به گوش نيوش كند. حرم مقدسم را بر چهار گوشه ي سنگت مي نهم. شفا نمي خواهم. دعا را اميدوار مردي شايست كه توان درمانش را داشته باشد.
دير زماني گفتن و جواب نگرفتن. جواب نه جنبشي هم كفايت مي كرد. جنبش برگها رد پاي بادست و سكوت آدمها گامهاي نيستي را به جلو مي راند. سكوت تو ، اين يگانه كلامت، پاهايم را سست مي كند.
بايد بنويسم. مي دانم گاهي نوشتن شكوه يك حس را به ويراني مي كشاند و گفتن قداست سكوت را مي شكاند. اما دلتنگي را درماني جز نوشتن نيست. نا اميدي را قلم ميفهمد.(( نقطه)) از آن تولدست و مرگ.اين ميان رسالت كلمات چيزي نمي تواند باشد جز نقاشي زيستن ما. طرحي از بودن به گيراترين شكل. گيراترين نمي تواند زيباترين باشد.ساده ترين طرح. بيا ساده ترين طرحهايمان را براي هم بخوانيم. معنا را رها كن. زندگي دليل نمي پذيرد. پذيرش دليل نمي خواهد. درك كلمه ي گمشده ايست در عصر ما. حفته ي من ، زيستن جواب مساله ي رياضي مان نيست كه در استدلالهاي منطقي آنرا دريابيم. زيستن چگونه دارد چيستي ندارد. زيستن حسي است شايد دردي از رشد اندامهايي كه روزي مي پوسند. پوسيدن انتهاي راه ما نيست. برگهاي پوسيد خوراك خوبي مي توانند باشند براي قارچهاي سفيد. پوسيدن تولد توست نشانه اي كه بر سنگي مي نويسند و كرمهاي گرسنه اي كه كام از تو مي گيرند. اشكهاي شور آرامش چشمهايند. انسان روزي تمام مي شود ، كلماتش پايان مي گيرد ، نقطه كه مي آيد بايد سكوت را پذيرا شد.راست گفت : اگر سكوت نبود موسيقي معنا نداشت. سنگها جور جاودانگي شان را مي كشند و ما سزاوارترين موجوداتيم زيرا كه مي ميريم
و حالا تو بر ميخهاي صليبم بوسه مي زني.بدان كه اين مصلوبان نو ديگر نه براي كشيدن گناه مردم بر صليب مي شوند نه براي خدايي كه رهايشان مي كند. ما صليبمان را به دوش كشيديم و در مكان موعود استوارش كرديم. ميخهاي صليبمان را آنان كه بيشتر دوستشان داشتيم زدند. ديگران را نفرين مكن. اينك اين انهدام خويشتن است كه مارا بر صليبمان استوار مي كند. تكه تكه جان دادن آرماني ست كه انتخابش كرديم.
حفته ي من ، گاهي درون طولاني ترين ثانيه هاي عمرم آرزو مي كنم كه بيدار شوي. بيدار و به جاي شنيدن ، شنيده شوي. به جاي سكوتت، سكوت كنم . به جاي سردي يك تصوير ، گرماي دستت را حس كنم.
نبود كه باشيم. نشد كه باشيم. بودن را در شخصهاي مفرد صرف كرديم. براستي كدام فعل به صداقت اول شخص مفرد مي تواند باشد. كدام لحظه ناب تر از تنهايي مطلق. كدام واژه مقدس تر از خالي. خالي خالي. ميان چهارديوارهايي كه تنها متعلق به يك من است. بر روي تخت من. صداي من پژواك من را خواهد داشت. و دهانم بوي من را خواهد داد.گاهي خود ارضايي دوست داشتني تر مي شود. مي دانم كمي بعدتر شايد دورتر اين من ، او شود. او در آيينه، من ببيند. دستهاي او غذايم را در دهانش بگذارد تا سير شوم. روي تختم دراز بكشد تا بخوابم. موهايش را شانه كنم تا مرتب شود. لباس بپوشم تا عريان نماند. حتي در توالت خجالت مي كشد كه شلوارم را در بياورد تا بشاشم. كنشهاي بي پاياني شكل مي گيرد بين او و من.
مثل همه يادداشتهايم نا تمام


+

تنها آرزويي كه داشتم اين بود پايان روزي كه هر چي مي خواستم توش بود خودم خلاص كنم. اما امروز وقتي اون احساسي كه مي خواستم بهم دست داد وقتي حس كردم كه امروز همون روزي كه بايد احساسش مي كردم، خيلي خوشحال شدم.شب كه شد رفتم همون جايي كه بايد مي رفتم. بعدش بالا رو نگاه كردم ديدم خيلي ماه بزرگ شده. بعد يادم اومد كه بايد به يكي بگم ماه امشب خيلي بزرگ شده برو نگاش كن. پايين نگاه كردم ديدم ماشينا با سرعت دارن ميرن. نشستم لبش. زنگ زدم. گفتم ماه امشب خيلي بزرگ شده برو نگاش كن. گفت: آره. مي بينم. بعد گفت: مواظب خودت باش. بعد گفتم: مي خوام برم خداحافظ. بعد يه ساعت همينطوري نشستم پايين نگاه كردم ماشينا با سرعت داشتن مي رفتن.منم بايد مي رفتم خونه. بلند شدم رفتم كنار اتوبان . بعد از نيم ساعت يه ماشين بوق زد. گفتم : خونه. ماشينه نگه داشت. رفتم جلو. گفت: ببخشيد كجا گفتيد. گفتم: خونه. پيرمرد خنديد. گفت: خب خونه ت كجاست. گفتم بايد مستقيم بري. گفت: باشه. سوار شدم. گفتم: آقا پولي براي كرايه نمي دم. گفت: باشه. بعد مستقيم رفت. بعد احساس كردم خودم كنار پل جا گذاشتم.


+

همه ي تان برويد به بهشت
مي خواهم تنهايي به درك واصل شوم


+

روي تخت نشستي. بايد منتظر باشي. شايد منتظري. كسي قرار بود بيايد. كسي قرار بود بيايد. شايد چند سال پيش شايد چند ماه پيش. تو فكر مي كني هنوز هم مي شود اميدوار بود. اميد به... . حالا تمركز بيشتري مي كني اميد به ... . جاي اين سه نقطه حتما چيزي مي تواني قرار دهي. مي گردي. در تمام لايه هاي حافظه ات. نه، مي داني كه نمي شود تمام لايه هاي حافظه ات را بگردي. بعضي لايه ها بهتر است پاك شود. حافظه ات را بايد مرتب كني. هر چيز سر جاي خودش. مي داني حافظه چيز جالبي نيست. بعضي وقتها عذابت مي دهد. گاهي اوقات خاطرات لب ريز مي شوند. مثلا آن روز كه كنارش بودي و او آرام دستش را روي لبت حركت داد و تو شروع به مكيدن انگشتش كردي يكي از خاظراتت با بي حيايي خودش را بيرون انداخت. تو نبايد يادت مي افتاد كه چند ماه پيش انگشت يكي ديگر را مي مكيدي. سعي مي كني فراموش كني. ولي حافظه ات آمده تا تو را عذاب دهد. انگشتش را پرت مي كني. بلند مي شوي. مانتو را مي پوشي و ميروي. توي خيابان فكر مي كني. انگشت چه كسي را مكيدن؟ مساله اين است؟ مهم است كه انگشت چه كسي را مي مكي. اين تكرار بي روبه عشق بازي عذابت مي دهد. عشق بازي ، نه نمي شود به اين چيزها عشق بازي گفت. اين آدمها كه هر بار عاشقشان مي شوي و چند صباحي بعد متنفرت مي كنند. حالا بايد سعي كني فراموشش كني. كجا بودي؟ روي تختت نشسته بودي. شايد منتظر بودي. قرار بود جاي اين سه نقطه را پيدا كني. ولي گردش در خاطراتت تو را از هدفت دور كرد. مي خواهي باز تمركز كني. نگاهت روي انگشتت قفل مي شود. دكمه هاي پيرهنت را باز مي كني. برآمدگي سينه ات محكم به چشم مي خورد. درباره اش از ديگران زياد شنيدي. رهگذراني كه از كنارت مي گذشتند و خيره مي شدند. ((چه ليموهايي)) اين جمله تمام صورتت را خط انداخته بود. نگاهت را پايين تر مي بري. حالا سعي مي كني افكارت را روي نافت متمركز كني. اميدواري؟ كسي خواهد آمد. چه فرقي دارد. حالا فكر مي كني اگر بيايد چه مي شود. اين كسي كه خواهد آمد چه كاري بايد انجام دهد.چه كاري مي تواند براي تو انجام دهد. كسي خواهد آمد شايد هم آمده باشد. ولي چه مي خواهي از او. او كه قرار بود بيايد. او هم باز مي گويد: چه ليموهايي... . تلفن زنگ مي زند. افكارت را پخش مي كند. گوشي را بايد برداري؟ نه. دوست نداري حرف بزني. تلفن زنگ مي خورد. صدايش وسوسه انگيز است. مهم نيست. كسي بايد پشت خط باشد. چه كسي؟ مهم نيست. بلند مي شوي سيم تلفن را قطع مي كني. دوباره بر مي گردي روي تخت دراز مي كشي.روبرويت يك پشه مي بيني. پشه اي كه بطور دقيقي هم سطح با ديوار است. حتما ديشب قبل از خواب حسابش را رسيدي. قبل از آنكه فرصت كند خونت را بمكد. بالاي تختت لكه هاي خون نمايان است. مطمينا اين پشه ها را صبح كشتي . خون زيادي خورده اند. كشتنشان فايده اي نداشت. بايد قبل از آنكه خونت را بمكند مي كشتي شان.حالا جسدشان روي ديوارست.بايد پاكش كني. يادت مي آيد قرار بود كلمه اي را به جاي سه نقطه قرار دهي. اميدواري به ... . مطمينا به هيچ كس اميدي نداري. آدمها را نبايد زياد جدي گرفت. تو تنها هستي.اين نعمت بزرگي است. نعمت بزرگي بود. تنهايي تو تمام شد. همان شب كه ديگر مثل شبهاي قبل روي تراس تنها نبودي. به جاي اينكه مثل هر شب كتاب بخواني با تلفن حرف مي زدي. شبهاي بعد هم با تلفن حرف زدي. حافظه ات اذيت مي كند نمي گذارد تو كلمه ي دوست داشتني ات را بيابي. بايد اصلاحش كنم. حالا ديگر اين كلمه دوست داشتني نيست. عذاب آور است. لابلاي تمام افكارت رخنه مي كند. مثل زير نويس هاي تبليغي كه مدام زير تلوزيون مي گردند.هر چيزي كه زماني دوست داشتني باشد ، تنفر برانگيز هم مي شود. يادت آمد كه مي خواستي دوست نداشته باشي. دوست داشتن مثل گذاشتن شي يي ست در گوشه ي خالي فكرت. تا وقتي چيزي نبود تو احساس خالي بودنش را نمي كردي. ولي حالا كه اين قسمت را پر كردي دردسرت آغاز مي شود. يك روز كه چشمت را باز كني و ببيني كه جايش خاليست تمام مي شوي. حالا تنها تراس را دوست داري. مي خواهي باز مثل گدشته شبها وقتي همه خوابيدند آرارم آرام بيايي. در كشويي تراس را باز كني. تمام تراس را موكت انداختي. زير سگاري ات را پشت گلدان پنهان مي كردي. دفترت كه جاي پاي خودت را دارد زير موكت مي گذاشتي. تو دوست داري فقط شبها روي تراس بروي. بايد چند ساعت تحمل كني. كاش به تلفن جواب مي دادي حداقل ساعتي مي گذشت. چشمانت سنگين مي شود.
چشمانت را باز مي كني. هوا تاريك شده. هنوز روي تختي. بلند مي شوي. دنبال ساعتت مي گردي . زير لب غر مي زني. چند سالي است كه قرار است يك ساعت ديواري براي اتاقت بگيري. ولي هر روز كه بيرون مي روي يادت مي رود. تلفن را وصل مي كني . 119 را مي گيري اشغال است. خانه ساكت است. همه خوابيدند. كمدت را باز مي كني. يادت هست آخرين نخ آخرين بسته ي سيگارت را نگه داشتي. چند ماهي بود كه تركش كرده بودي و آخرين سيگار را يادگاري نگه داشتي. بايد همانجا باشد. زير لباسهايت. پيدايش مي كني. مي روي روي تراس.
به اتاقم خيره مي شوي. چراغهايش خاموش است. يادت مي آيد تمام شبهايي كه روي تراس مي آمدي سايه ي مرا پشت پنجره مي ديدي. مرا مي شناسي؟ هيچ وقت مرا نديدي ولي مي دانستي كسي هست كه از پشت پنجره تو را نگاه مي كند. حس خوبي است؟چند ماه پيش كنجكاو شدي كه مرا ببيني. سعي كردي از مادرت درباره اتاقم سوالي بپرسي. ولي مادرت هم چيزي نمي دانست.چند روز بعد هم كه سرت گرم شد. مرا از ياد بردي. از همان شب كه تلفن پايش به تراس باز شد. چند ماه پيش؟ دقيقا يادم نمي آيد شايد چند سال پيش. چه فرقي مي كند.نه ، نمي توانم زندگي را مجموع روزها ، ماهها و سالها بدانم. زمان واحد خوبي براي اندازه گرفتن نيست. گذشته گذشته است. حالا يك روز پيش يا صد روز پيش. چه فرقي مي كند. زندگي مجموعه چند داستان كوتاه است. داستانهاي كوتاهي كه گاهي به اندازه يك رمان طولاني مي شوند و گاهي هم در چند سطر خلاصه مي شوند.


+

وقتي دست يكي رو مي بوسي دوست داري محكم بغلش كني ولي نمي توني بعد دردت مي گيره دوست داري با سرعت ازش دور بشي.


+
شك دارم به ترانه اي كه زنداني و زندانبان باهم زمزمه مي كنند
حسين پناهي
پ.ن:هيچ ربطي به انتخابات نداره