چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

بيرون مي آيد
از پشت ديوار
تيرگي مادرزاد آن نابينا
تا بنگرد
روشنايي روزي كه شب را برده بود.


+


سايه ام را به روشنايي ات مي دهم
تا خاطراتم را بي سايه گي بنامم
دستانم را به زنجير ت مي سپارم
تا شعر بلند زندان را بدانم
دهانم را به مشتت خونين مي كنم
تا به زبان سرخ بخوانم
چشمانم را با تيرگي لبخندت مي بندم
تا به هجاي روشن دلي بشنوم
تو چشمانت را باز
دهانت را سكوت
دستانت را آزاد نگه دار
تا وطنم را فرباد كنم.



+


از هز لحظه ي ميعادمان يك عيد مقدس مي سازيم.
در تمام جهان تنهاييم.
همچون يك پر
ولي بي باك تر
تو از پلكان سرازير مي شدي
رو به جلو
من گيج از ميان ياسها به سوي قلمرو تو
از ميان آيينه شب هنگام هديه گرفتم:
درهاي محراب باز شد
و در آن تاريكي
آهسته سرخ فام
برهنگي ات به سمت بالا قوس برداشت.
و در بيداري؟
((متبرك باد))
چنين گفتم
بدان كه تبرك من گستاخانه بود
در خوابي كه بودي بوته ي ياس
از جايگاهش به سويت كش مي آمد
با آن دنياي آبي اش تا لمس ات كند.
و پلكهايت،متاثر از اين لمس آرام شد، و دست ات گرم
رودها در شفافيت شان در جنب و جوش بودند. كوه ها هيبت ترسناك داشتند و رودها در خروش بودند.
آيينه ـ تاركوفسكي



+
:
سورن كيركگارد در يك بيانه طعنه آميز درباره اين كه چگونه نويسنده شده توضيح مي دهد كه يك روز عصر يكشنبه در باغ فردريك اسبرگ نشسته بوده و از خود مي پرسيده كه چه مي خواهد بكند.به هر طرف كه مي نگريسته و به هر چه كه فكر مي كرده ، متخصصان سرگرم آن بوده اند كه زندگي را براي مردم راحت تر كنند.((افراد خير در هر عصر))مي دانستند كه چگونه ((با آسان و آسانتر كردن زندگي)) آن را براي مردم بهتر سازند ، بعضي با {اختراع} راه آهن ، بعضي با اتوبوس و كشتي بخار،كسان ديگر با تلفن،بعضي ديگر با گزارشهاي كوتاه و مختصر از آنچه ارزش دانستن دارد، و بالاخره بانيان واقعي خير در زمانه... از اين راه زندگي معنوي را به طور منظم و تشكيلاتي آسان و آسانتر مي كنند.{زندگي را براي مردم راحت مي كنند.}.او مي گويد با همان حرارت نوع دوستانه اي كه ديگران دارند تصميم گرفته كارها را سخت تر كند و در هر زمينه مشكلاتي بوجود بياورد.


+

روزگارم را به تيرگي چشمانت مي سپارم
روزنه ام باش
به شعاع كوچك نورت
آرامم مي كند تاريكي


+


ويرجينيا اشتباهي سنگهاي كودكي ام را در جيبت ربختي


+

پاهايت خسته بود. به زور قدمي به جلو بر مي داشتي. آرزو مي كردي كه هر چه زودتر به خيابان اصلي برسي تا سوار تاكسي شوي. تصور اتاقت و خودت كه روي تخت دراز كشيدي تمام فكرت را مشغول كرده بود. صدايش كه برخاست تو چشمانت را باز كرده بودي و ديده بودي كه روبرويت كمي دور تر پرت شده. در تاريكي كوچه برق مي زد. حسي تو را وادار كرد كه به دنبالش بدوي. شايد ياد كودكي ات افتاده بودي كه به هر چيزي كه مي توانستي شوتش كني رحم نمي كردي. به دنبال قوطي افتادي. هر بار كه به او مي رسيدي لگدي نثارش مي كردي. پاهايت جون گرفته بود. چه لذتي مي بردي. تازه شده بودي. نور كه تاريكي را شكافت افتادي. قوطي به جوي آب افتاد و رفت .راننده مي گفت: تو را نديده است.


+


+
من برادر ِ آن سگي هستم كه در كوچه ميان ِ زباله‌ها مي‌كاود. ولي ميان من و او چه چيز مشترك است؟
زنده‌گي.
جان شيفته- رولان


+

گيرايي در سقوط
1

گفتم: بيا برگرديم، دير مي شود. نشنيد. گفتم: ديگر زيوس رحم نمي كند. مادر روي صندلي آرام نشسته بود. حرف نمي زد. گرما به تصويرها هم رحم نمي كند. تصويرها تاب بر مي دارند. صندلي فلزي خالي پشت شمشادهاي كوتاه. گفتم : بيا برويم آنجا. پشت شمشادها هيچ كس ما را نخواهد ديد. هيچ كس نخواهد ديد. شمشادهاي بلند چهار ديوار حريم ما مي شوند. صندلي خالي فلزي زير گرماي خورشيد داغ شده بود سوختم. بايد مي سوختم. اين زيوس ديگر رحم نمي كند. باور نكرد. تكه چوب كوچك ما مي رفت. گفت: چي شد؟ گفتم : نمي دانم. باور كن يادم نمي آيد. باور نكرد هيچ كس باور نكرد. بايد بر مي گشتيم. رفتن جايز نبود. نمي دانم چرا رفتيم. مادر آرام آرام آب شد. صورتم قرمز شده بود. بايد مي رفتم. مي دانستم سيرنها يك روز تمام مي شوند. چيزي نمانده بود. چيزي نداشتم. گريه كرد. بايد مي رفتم. آرام نشست گريه كردم گفتم : سيسيف حق داشت. اين بدبختي بزرگي است خدايان مردند و ما اين مخلوقان كوچك رها شديم. ديگر پندار نيست پدر. چيزي شكست. بايد بر مي گشتيم. پدر روي تصويرم آرام گرفت. گفتم: به چه قيمتي مرا به ايماني خواندي كه مي دانستي چيزي برايم نمي آورد. كاش زيوسي بود كه بميرد. كدام ايمان. ت و مي دانستي پدر . گفت: بايد ، بايد، بايد ... . گرما پاهايم را سست كرد. گفتم: ديگر نمي شود. نمي توانم. نمي توانم. نمي توانم. كنار آمدن با توانستن فرق دارد. له شدن با كنار آمدن. گفت: يك روز تمام مي شود. و تو مي خندي به تمام اتفاقهايي كه افتاد به اين روزها و كارهايت. روز ها گذشتند. سالها هم. ولي هنوز نخنديدم. خنديدن به آن روزها. نه حماقت نبود كه وقتي از دورتر نگاهش كنم بخندم. چيزي از وجودم را جا گذاشتم. درونم نطفه اي كاشتي. آدم نمي تواند لگدهايش را فراموش كند. لگدهاي موجودي كوچك در ديوارهاي بسته ي يك مغز. درد واژه ي عميقي است. آدمها شايد فراموش شوند ولي درد فراموش نمي شود. تكه چوبت آرام مي رفت. من برگشتم. ديگر بار توهم جاي زندگي را گرفت. به تو گفتم زندگي تمام ما مثل سيگاريست كه روشن مي شود. بايد باور كني كه تمام شد . حالا تو مي خواهي ته سيگار را چه كارش كني. بايد بايد بايد... گفت: كاش زنده بود. گفتم: فرقي نداشت. آدمهاي مرده خاصيت خوبي دارند. ديگر نمي توانند فرار كنند. پدر من تيوس شدم. راه ديگري نبود. خدايي كه شكست خوردن را تجربه مي كند. انساني بسي بسيار انساني. خنديد. گفتم من نيز خوردم تمام قرصهاي سبز را ولي تمام شد. تكرار مرگ ، رنگ مرگ را بيرنگ مي كند. بازگشت روي تخت. دراز كشيدم. گفت: بعدش. گفتم: خاطراتم را با رويا تكه تكه كرده ام. درست نمي دانم. نمي دانم نمي دانم. دانستن ديگر سراغم نمي آيد. اين حرامزاده را درون رحمم چه كنم. صداي خنده اش را شنيدم. روزي به دنيا مي آيد. اختيار به جبر آزارم مي دهد. گفتم : دوريم حتي هنگامي كه تمام بدن عريانت را لمس مي كنم. فاصله ي تن ها، شعاع ما را نشان نمي دهد. بايد ادامه مي داد روي تكه چوبي كه قايقش مي ناميد. غرق خواهي شد. فرياد زدم جلو تر نرو. تمام مي شود. تكه چوب تو توان رودخانه هم ندارد چه برسد دريا. خنديد. خنده اش كوچكم مي كرد. كوچكتر از آني كه بودم. گفت: بايد انقدر كوچك شد تا سبك شوي. زيوس خنديد آرامتر از هميشه. صدايت را مي شنوم . گفتم بازي را باختيم. ديگر ادامه دادن به بازي فايده اي ندارد. بيا برگهايمان را رو كنيم. شنيدم. هي پسر بايد تا برگ آخر را بازي كنيم. كسي كه تا آخرين برگ بازي باخته را بازي كند كم از برنده نيست. گفتم يك پياده مانده است با شاهي كه روي حانه هاي سياه و سفيد در پس هر كيشي مي لغزد. بازي را تمام كن. تمام كرد؟ نمي دانم باور كن نمي دانم. اگر تو مي داني كه روي زمين گرد جايي پيدا مي شود كه خانه ي آخر باشد پس مي تواني بگويي كه تمام كرد. اين دانستن تو براي چيست. به چه قيمتي. زندگي من مجموع خاطراتي ست كه گاهي نمي خواهم بياد بياورم. ديگر قرنها از صدايي كه مي گفت :‌ به كدامين گناه زنده به گور شديم گذشته است. حالا زنده ها در تار و پود قبرهايي به بزرگي يك شهر دست و پا مي زنند. قبري دست جمعي. به كجا بايد فرار كرد. نه من از بازگشت مي ترسم از شكسته شدن يك فراري. از اسير شدن دوباره. مي ترسم مي ترسم. اما نترسيدي. دريا نور بود. امواج نگاهت را گم كردم. بوي عرقت را ديگر به ياد نمي آورم.
حرف هاي زيادي داريد آقا، مي توانيم برويم بك جايي بنشينيم. من مشتاق شنيدم آقا.
شنيدن. مستقيم كدام طرف است.
هر طرف كه شما بخواهيد.
شما شما ، تو تو تو ، او او او ، ....
يعني چي؟
دارم تكامل خودم را از نگاه شما شرح ميدهم.
مرا جمع نبنديد ، ادامه دهيد حرفهايتان را. دوست دارم. تا آخر مي شنوم.
دير است دير است كلمه اي بزرگ درون حلقم گير كرده است
چه كلمه اي ؟
سـكــوت


+

مي شكند دستانش
در كشاكش بازي كودكان
و مي ماند استوار، لبخند بر لبانش
عروسك كوكي
تنها قديس شهر ما


+

و گاهي زندگي ام مانند دختري است كه هيچ گاه به ارگاسم نمي رسيد و ناله هايش تنها ار درد سنگيني تكه گوشتي بود كه رويش پيچ و تاب مي خورد و گردنش را مي ليسيد.


+
چه بيهده زيباست شب
براي چه زيباست شب
براي كه زيباست شب
...