چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

پاهايت خسته بود. به زور قدمي به جلو بر مي داشتي. آرزو مي كردي كه هر چه زودتر به خيابان اصلي برسي تا سوار تاكسي شوي. تصور اتاقت و خودت كه روي تخت دراز كشيدي تمام فكرت را مشغول كرده بود. صدايش كه برخاست تو چشمانت را باز كرده بودي و ديده بودي كه روبرويت كمي دور تر پرت شده. در تاريكي كوچه برق مي زد. حسي تو را وادار كرد كه به دنبالش بدوي. شايد ياد كودكي ات افتاده بودي كه به هر چيزي كه مي توانستي شوتش كني رحم نمي كردي. به دنبال قوطي افتادي. هر بار كه به او مي رسيدي لگدي نثارش مي كردي. پاهايت جون گرفته بود. چه لذتي مي بردي. تازه شده بودي. نور كه تاريكي را شكافت افتادي. قوطي به جوي آب افتاد و رفت .راننده مي گفت: تو را نديده است.