چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+
....
خیابون که خیس باشه دنیا دو برابره . یکی این بالا ، یکی اون پایین . برای پاهای من و تو که بی هوا له می کنن . بارها و بارها . همه ی دنیا های اون پایین رو
... .
انگار یه نفر باید منو فشار بده تا همه ی خاکستری های خاک گرفته خالی بشن . تا دیگه زردِ منو چرک نکنن اینهمه خاکستری های کهنه که معلوم نیست از کجا چکّه می کنن وسط .


+

به من نگاه كن
درست به چشم هايم
مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام
حالا كه آمده اي
اتاق رو به رفتن است
ما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويم
تو را و مرا
به قضاوت آسمان مي گذارم
و چترم را به قضاوت برف
سكوتي اگر بود
در راه ، تمام حرف هاي با خودم را
افشا مي كنم
ابتدا سكوت شد
به حرف هايم نگاه كن
مي خواهم از دهان اشعياي نبي
سرود بخوانم
مي خواهم از همچنان ابر بالاي سفر بگذرم
مي خواهم به چترهاي خسته دست بكشم
تا خاموش ترين كلمات پنهان بيايند
به تمام وقت هايي كه نداري
مي خواهم براي تمام نشستن ها
انگشت ها و سيگارها
جاي دور براي خيره شدن بياورم
مي خواهم به چشم هايت نگاه كنم
تاكودكي هايت رابه دنيا بياوري
برادران باراني ام
كه زير چتر
خواهران برفي ام
كه بي چتر
دارم به شهر شما دست مي كشم
دارد از وقت هايي كه نداريد
صداي دورترين سرودهاي جهان مي آيد
من از مرزهايي كه هنوز ، مي آيم
دارم اينجا خانه اي مي سازم
همين جاي وقت هايي كه نداريد
دارم به شهر شمانگاه مي كنم
دارد از تمام كوچه هاي مرده
صداي كودكان و سرودمي آيد
و زناني كه به پنجره مي آيند
و مرداني كه به چشم انداز
دارم به شهر شما دست مي كشم
قسم مي خورم به چتر كه باز مي شود
قسم مي خورم به تماشا كه شهر
پر از حرف هاي تازه شود
برادران باراني ام
خواهران برفي ام
از درست به حرف هايم نگاه كن
راهي به كودكي هاي جهان مي رود
از درست به چشم هايم نگاه كن
راهي به سرودهاي فراموشي
مي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفي اگربود
تو از تمام وقت هاي با خودت
چيزي بگو
ابتدا سكوت است
هيوا مسيح


+

خيابان هفتم پلاك 106 طبقه ي چهار واحد هفت. و باز تكرار كرد.طبقه ي چهار واحد هفت. ديگر سعي نكرد بخاطر بسپارد. دفتر چه اش را كه به گردنش آويزان بود برداشت ، ورق زد در اولين صفحه ي سفيدي كه ديد نوشت : خيابان هفتم طبفه ي چهارم واحد هفت خانه ي من. چند ماهي بود كه ديگر خودش را عذاب نمي داد تا چيزي را به خاطر بسپارد. يك دفترچه كوچك گرفته بود تا چيزهاي ضروري كه لازم بود به ياد داشته باشد را در آن بنويسد. براي اينكه دفترچه اش را گم نكند آنرا با بندي به گردنش آويزان كرده بود. اوايل فكر مي كرد اين فراموشي زود گذر است وناشي از خستگي كار. ولي وقتي هر روز فراموشي اش گسترده تر شد قضيه را جدي گرفت. فراموشي اش آرام آرام جلو مي آمد حافظه اش را شبيه به مناطق حاشيه اي كوير فرض مي كرد كه به تدريج زير شنهاي كوير فرو مي روند و خود قسمتي از كوير مي شوند. سعي مي كرد مقاومت كند. مي خواست هميشه چند قدم جلوتر از بيماري اش حركت كند. از روزي كه دفتر چه را گرفته بود هر چيزي كه به نظرش مي آمد مهم است و بايد در خاطرش بماند را قبل از آنكه از حاقظه اش پاك شود مي نوشت و امروز نوبت به خانه اش رسيده بود. دير يا زود نشاني خانه اش را هم از ياد مي برد پس بايد جايي يادداشتش مي كرد. حالا مي خواست دوباره نگاهي به دفتر چه اش كند. در صفحه اول با خطي درشت يك اسم را نوشته بود. زيرش شماره ي تلفن و آدرس. در خط پايين نوع ارتباطش را تشريح كرده بود. در نيمه ي پايين صفحه خلاصه ي آخرين ديدار. كه روبرويش چند جمله را ديد: از دستش ناراحت شدم. امروز دوست داشتني شده بود. خوشحالم و ... . صفحه را ورق زد در صفحه بعد نيز شبيه صفحه ي اول يك نام با آدرس و تلفن و... را ديد. چند صفحه اول به همين منوال نوشته شده بود.زماني با زمزمه ي هر اسم تصويري در ذهنش نقش مي بست. هر اسم كه به خاطرش مي آمد با خاطراتي همراه مي شد كه مي توانست با خود حس خوب يا بد يا بي تفاوتي را يادآوري مي كرد. ولي حالا وقتي اسمها را مي خواند خالي بودند و هيچ حسي را منتقل نمي كردند. انگار دارد نام گونه هاي گياهي درس زيست شناسي اش را مي خواند. در صفحه اي ديگر نام شغلش را نوشته بود و كارهاي كه هر روز بايد سر كارش انجام دهد. از مرتب كردن پوشه ها تا قرار ملاقات هاي كاري. نام همكارها و كار هر كدام را هم نوشته بود. سعي كرده بود تا جزييات لازم هم در دفترچه اش ذكر كند. ساعتي كه بايد سر كار باشد باشد ساعت اتمام كار. روزي كه بايد حقوقش را مي گرفت و حدود پولي كه دريافتي ماهش بود. حتي مسيري را كه بايد از سر كار تا خانه طي كند را دقيقا يادداشت كرده بود. چشمانش خسته شده بودند. دفترچه اش را بست. چند دقيقه اي بيشتر به ساعت چهار نمانده بود. كيفش را جمع كرد. وسايل كارش را سر جايش گذاشت. پرونده ها را مرتب كرد. چند روزي بود كه احساس كسالت مي كرد. مي خواست بعد از كار چند ساعتي تو پارك قدم بزند. شايد هم روي نيمكتي بنشيند.
وقتي ذهنش كمي آرام گرفت خود را روي نيمكت پارك ديد. حتي يادش نيامد كه با همكارش خداحافظي كرده يا نه. احساس كرد تيله اي درون جمجمه اش در حركت است. تيله اي كه سبز رنگ بود. نمي دانست چرا احساس مي كند تيله بايد سبز باشد. ولي در ذهنش تيله ي سبز رنگي را مي ديد كه به هر سو مي رفت. پيرزنها از دور مي آمدند دستهايشان را به نشان دويدن تكان مي دادند اما سرعتشان در حد راه رفتن معمولي بود. حتي اگر چشمانت به سوي آنها نبود از صداي پچ پچي كه آرام آرام بلندتر مي شد مي توانستي بفهمي كه به سوي تو مي آيند و بعد صداي پاي شان مي آمد و باز صداي پچ پچ ها دور مي شد مي توانستي حساب كني كه حالا يك دور زدند و باز چند دقيقه بعد صداي پچ پچي كه نزديك مي شد. يك لحظه فكر كرد كه قبلا او هم عادت به پياده روي داشته يا نه. بعد از مدتي كه هيچ چيز يادش نيامد زير لب گفت: حتما در دفترچه نوشتم. صدايي خسته كه تنها مي توانست نشان از جنبش لبها باشد را شنيد سرش را بالا گرفت پيرمردي را ديد كه كنارش روي نيمكت مي نشيند. پيرمرد از جيب كتش سيگاري بيرون كشيد و بين لبهاي قهوه اي اش جا داد. با دست راستش كه مي لرزيد فندك را از جيب ديگرش بيرون آورد و سيگار را روشن كرد. صداي نفسهاي تندش را مي توانستي بشنوي. من سيگار مي كشيدم؟ من سيگار مي كشيدم؟ چند بار اين سوال را از خود پرسيد ولي هيچ چيز يادش نيامد.دفترچه اش را باز كرد. صفحات دفترچه اش را به سرعت ورق زد اما هيچ چيزي از سيگار كشيدن يا پياده روي در دفترچه اش پيدا نكرد. دوباره از صفحه ي اول شروع به خواندن كرد اما هيچ نوشته اي از عادتهاي روزمره اش نگفته بود.
كودك به سرعت مي دويد صداي زن جواني برخاست كودك ايستاد و برگشت. زن جوان نزديك كودك شد و باز آن هجا را تكرار كرد. هنوز گيج بود. نمي دانست چرا بايد هيچ نوشته اي درباره ي عادتهايش در دفترچه نباشد. حالا اين هجا كه كودك را برگردانده بود فكرش را مشغول كرد.(( نام ، نام. اسم. اسمم. اسم من.)) تيله با سرعتي بيشتر درون جمجمه اش حركت مي كرد حالا ديگر رنگش سبز نبود شايد هم سبز بود و او حتي رنگ سبز را از خاطر برده بود. شايد از اول هم سبز نبود و او رنگ تيله را با رنگ سبز اشتباهي گرفته بود. نامش.باز دفترچه اش را باز كرد. كلمه كلمه حتي حرف به حرف را خواند. اما چيزي از نامش نوشته نشده بود. دوباره از صفحه ي اول شروع كرد حتي قسمتهاي خالي صفحه را رو يه آسمان مي گرفت تا شايد خطي محو را بتواند در آن پيدا كند اما خبري از نام نبود.
پيرمرد هنوز سيگارش را تمام نكرده بود. به حلقه هاي دود سيگار نگاه كرد. حلقه هاي سفيد كه آرام و سبك بالا مي رفتند و كمي دورتر از پيرمرد محو مي شدند. زير لب تكرار كرد:خيابان هفتم پلاك 106 طبقه ي چهار واحد هفت خانه ي او.



+
مي ترسم از او كه
عريان در آغوشم مي گيرد
اما
نه چيزي دارم بگويمش
نه چيزي دارد بِگِريمش


+

تو روي ديوار آويزون شدي. گفته بودم عكسها آدمها را به نقطه ي پايان مي برند.


+

تو زندگي خيلي چيزا رو فراموش مي كنم و برام هم زياد مهم نيست. ولي يه چيزي هست كه فراموشش كردم و اذيتم مي كنه. اونم اينه كه اصلا يادم نمياد روژلب اولين دختري كه بوسيدم ماركش چي بود. باور كن خيلي مهمه چون تنها لبي بود كه بوسيدمش مزه ش هنوزم مونده.


+

جاي ناخنت هنوز رو پشتمه. بازم مي سوزه.


+


داره تاب بازي مي كنه. تاب بازي كدوم وري بود؟


+




+



+

به هر راهي كه رفتن فومي ديدم.
گفتم: خداوندا! مرا به راهي بر كه من و تو باشيم خلق در آن راه نباشد.
راه اندوه در پيشم نهاد و گفت: اندوه بار گران است. خلق نتواند كشيد
(( تذكره الاوليا. در احوال شيخ ابوالحسن خرقاني))
خوشي هايتان را حواله ي خودتان مي كنم. باشد كه وقتهاي نداشته ي تان را در آن غرق كنيد. نه دمي از شما مي حواهم نه بازدمي. نه وقتي نه حرفي. كه سخني ندارم كه بگويمتان يا بشنوم تان. خوشي تان را ارزاني خود داريد كه حقارتش گرانتر باشد. من خودم را به تكرار روزها مي كشانم. شبهايم را تقديس مي كنم كه ديگر صورتهايتان در آن رنگ مي بازد. خود را به آيينه ي تان مي دهم ، به چشمهاي زلالتان به روياهايتان تا خودم را بازيابم. بازگشتي بايد. بازگشتي . علفهاي دوست داشتني زير دندانهاي چهار پايان ياد آوري مي كنند كه براي يك دانه تنها سبز شدن كافي ست. آفريده شدن را بستاييم. زايشي نو. از ياد نبريم كه هر زهداني درون زهدان بزرگتري خفته است. از هر رحمي كه بيرون آمديم يادمان باشد رحمي ديگر نيز در كار است. صورتهايتان را به روياهايم مي سپارم . و شما را به قضاوت نمي نشينم. نه قاضي ام نه دادستاني نه شاكي. تنها شاهدي با صداقتي در حد لياقت خويش. باشد كه با بار گناهانم در پيشگاه شهر بي سايه بي انتظار بخششي گام بردارم. شما را به زمانهاي زيبايتان مي سپارم و خود را بر آستان دري كه كوبه ندارد.
كسي درون گوشم مي گويد: برف مي بارد. برف مي آيد. تنها بايد گامي بالاتر نهي.


+

روي تخت دراز كشيده بود. دكمه هاي پيرهنش رو يكي يكي باز كرد.دستاش آروم روي بدنش كشيد. خيلي آروم. وقتي صداي موسيقي قطع شد تا قطعه بعد شروع بشه حجم سكوت اتاق پر كرد.لرزشي تو انگشتاش بود.من روي سقف بودم. بوي هيزم مي اومد. آفتاب روي پوستش راه مي رفت. انگشتاش داشتند پوستش لمس مي كردند. موهاش روي بالشت پخش شده بود. دست راستش برد تو موهاش. خودش ديد كه به اندازه ي يك نگاه غريب از تنش فاصله داره.برف مي باريد. سينه بندش باز كرد.چهار ديوار با دو پنجره و يه در اونو از شكلهاي جاندار جدا كرده بود.بلند شد بالشتش بالا تر برد تا بهش تكيه بده. حالا موهاي سياهش روي سينه هاش مي پوشوندن. از تماس موهاش با تنش يه لرزش كوچيكي كرد. نگاهش دور اتاق چرخيد. لباسهاش روي صندلي پر كرده بودند. كتابخونش پر بود از كاغذها و جزوه هايي كه ديگه به دردش نمي خوردند. روزنامه ي ديروز كف اناقش پخش بود. باد كولر ، موهاي ريز دستش نوازش ميداد. فكر كرد كاش مجبور نبود موهاي دستش محو كنه. انگشتاش حالا به سينه ش ريسده بودند و فضاي خالي بين موهاي سرش و سينه هاش پر مي كردن. برف مي باريد. اما كوچه سفيد نشده بود.وقتي قطعه ي بعدي تموم شد و اون سكوت بين دو قطعه دوباره اومد فكر كرد كه چقدر اين سكوت بيشتر از قطعه هاي مويسقي دوست داره.
و مي دونست كه قشنگي اين سكوت به اينه كه فاصله ي دو قطعه رو پر مي كنه. اگه بعد از سكوت هيچي نبود سكوت يه چيزي كم داشت. يه لحظه به من كه روي سقف آويزون بودم نگاه كرد. هنوز از سينه ي راستم خون مي چكيد. قطره قطره. ياد شير آب آشپزحونه افتاد كه خراب شده بود كسي حوصله نداشت درستش كنه.لباش يه مقدار كش اومدن انگار مي خواستن نقش يه لبخند بازي كنند ولي زود محو شد.گفت: چرا قطره هاي خونت وقتي مي چكن ، روي زمين اثرشون نمي مونه. چيزي نگفتم. گفت: مي خواي بيارمت پايين. سرم به علامت نه تكون دادم.دوباره دستش تو موهاش برد. اين بار يه تار مو سفيد روي صورتش اومد. با انگشتاش گرفتش. گفت: مي دوني خوبي تارهاي سفيد چيه؟ بدون اينكه منتظر جوابي بمونه ادامه داد. هيچ وقت نمي ريزن. هميشه روي سرت مي مونند. تار موي سپيدش خيلي بلند بود. از زير تختش دو تا شكلات بيرون آورد. يكيش باز كرد. دستام توي ديوار سقف مونده بود. گفت: لبات باز كن. لبام از هم باز كردم.شكلات پرت كرد.وقتي شيرينيش به زبونم خورد.لبام بستم. ولي انگار دير بسته بودم چون شكلات افتاد پايين. روي لباش.بعد پشت لباش. بين زبون و دندوناش داشت مي چرخيد. گفت: شيرين بود؟ بعد ادامه.حتكا شيرين بوده. الان كه دارم مي خورمش كه شيرين و خوشمزه. گفت:پس بالهات كو؟ اونا هم تو ي سقف گير كردن. گفتم: من بال ندارم. گفت: پس چي داري. يه كله و يه نيم تنه با دوتا سينه كه از يكيش خون مي چكه. با دوتار شيار دو طرف تنت كه قرار دستات باشند كه از مچ به پايينش توي سقف گير كرده. گفتم: خون نيست. روي شيشه پنجره بخار پوشونده بود.دوباره دراز كشيد. زل زده بود بهم.گفت: چرا اين بلا سرت اومد كه اونجا گير بيفتي؟ گفتم: بلا؟ من جام خوبه. همون جوري كه جاي تو روي تخت خوبه.يه قطره عرق پايين تنم راه افتاد. مسيرش حس مي كردم. وقتي به گردنم رسيد افتاد پايين روي صورتش بعد دوباره لغزيد به سمت گردنش راه باز كرد. از گردنش گذشت از گودي بين دوتا سينه ش هم گذشت وقتي رسيد به نافش توي نافش گم شد.پلكهام سنگين شده بود. خوابم گرفت. چشمام بستم. اما هنوز مي ديدمش.پرده هاي ضخيم اتاقش كشيد تا اتاق تاريك بشه. بعد دفت روي تخت دراز كشيد. چشماش بست.