چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

روي تخت دراز كشيده بود. دكمه هاي پيرهنش رو يكي يكي باز كرد.دستاش آروم روي بدنش كشيد. خيلي آروم. وقتي صداي موسيقي قطع شد تا قطعه بعد شروع بشه حجم سكوت اتاق پر كرد.لرزشي تو انگشتاش بود.من روي سقف بودم. بوي هيزم مي اومد. آفتاب روي پوستش راه مي رفت. انگشتاش داشتند پوستش لمس مي كردند. موهاش روي بالشت پخش شده بود. دست راستش برد تو موهاش. خودش ديد كه به اندازه ي يك نگاه غريب از تنش فاصله داره.برف مي باريد. سينه بندش باز كرد.چهار ديوار با دو پنجره و يه در اونو از شكلهاي جاندار جدا كرده بود.بلند شد بالشتش بالا تر برد تا بهش تكيه بده. حالا موهاي سياهش روي سينه هاش مي پوشوندن. از تماس موهاش با تنش يه لرزش كوچيكي كرد. نگاهش دور اتاق چرخيد. لباسهاش روي صندلي پر كرده بودند. كتابخونش پر بود از كاغذها و جزوه هايي كه ديگه به دردش نمي خوردند. روزنامه ي ديروز كف اناقش پخش بود. باد كولر ، موهاي ريز دستش نوازش ميداد. فكر كرد كاش مجبور نبود موهاي دستش محو كنه. انگشتاش حالا به سينه ش ريسده بودند و فضاي خالي بين موهاي سرش و سينه هاش پر مي كردن. برف مي باريد. اما كوچه سفيد نشده بود.وقتي قطعه ي بعدي تموم شد و اون سكوت بين دو قطعه دوباره اومد فكر كرد كه چقدر اين سكوت بيشتر از قطعه هاي مويسقي دوست داره.
و مي دونست كه قشنگي اين سكوت به اينه كه فاصله ي دو قطعه رو پر مي كنه. اگه بعد از سكوت هيچي نبود سكوت يه چيزي كم داشت. يه لحظه به من كه روي سقف آويزون بودم نگاه كرد. هنوز از سينه ي راستم خون مي چكيد. قطره قطره. ياد شير آب آشپزحونه افتاد كه خراب شده بود كسي حوصله نداشت درستش كنه.لباش يه مقدار كش اومدن انگار مي خواستن نقش يه لبخند بازي كنند ولي زود محو شد.گفت: چرا قطره هاي خونت وقتي مي چكن ، روي زمين اثرشون نمي مونه. چيزي نگفتم. گفت: مي خواي بيارمت پايين. سرم به علامت نه تكون دادم.دوباره دستش تو موهاش برد. اين بار يه تار مو سفيد روي صورتش اومد. با انگشتاش گرفتش. گفت: مي دوني خوبي تارهاي سفيد چيه؟ بدون اينكه منتظر جوابي بمونه ادامه داد. هيچ وقت نمي ريزن. هميشه روي سرت مي مونند. تار موي سپيدش خيلي بلند بود. از زير تختش دو تا شكلات بيرون آورد. يكيش باز كرد. دستام توي ديوار سقف مونده بود. گفت: لبات باز كن. لبام از هم باز كردم.شكلات پرت كرد.وقتي شيرينيش به زبونم خورد.لبام بستم. ولي انگار دير بسته بودم چون شكلات افتاد پايين. روي لباش.بعد پشت لباش. بين زبون و دندوناش داشت مي چرخيد. گفت: شيرين بود؟ بعد ادامه.حتكا شيرين بوده. الان كه دارم مي خورمش كه شيرين و خوشمزه. گفت:پس بالهات كو؟ اونا هم تو ي سقف گير كردن. گفتم: من بال ندارم. گفت: پس چي داري. يه كله و يه نيم تنه با دوتا سينه كه از يكيش خون مي چكه. با دوتار شيار دو طرف تنت كه قرار دستات باشند كه از مچ به پايينش توي سقف گير كرده. گفتم: خون نيست. روي شيشه پنجره بخار پوشونده بود.دوباره دراز كشيد. زل زده بود بهم.گفت: چرا اين بلا سرت اومد كه اونجا گير بيفتي؟ گفتم: بلا؟ من جام خوبه. همون جوري كه جاي تو روي تخت خوبه.يه قطره عرق پايين تنم راه افتاد. مسيرش حس مي كردم. وقتي به گردنم رسيد افتاد پايين روي صورتش بعد دوباره لغزيد به سمت گردنش راه باز كرد. از گردنش گذشت از گودي بين دوتا سينه ش هم گذشت وقتي رسيد به نافش توي نافش گم شد.پلكهام سنگين شده بود. خوابم گرفت. چشمام بستم. اما هنوز مي ديدمش.پرده هاي ضخيم اتاقش كشيد تا اتاق تاريك بشه. بعد دفت روي تخت دراز كشيد. چشماش بست.