+
صورتش را آيينه اي مي پندارم
كه مرگ را زيستن مي نماياند
و عدم را به تصوير حضور مي كشاند
فرو ريختن كوه ها را مي بينم
و سر بلندي دره هاي ديروز را
خشك شدن درختها
و جوانه زدن مكرر جوانه ها
كه خبر از غروب آفتابي مي دهد
كه طلوع مي كند باز
غروب مي كند باز
و تبسم لبانش
كه هيچ را معنا مي بخشد