چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

صورتش را آيينه اي مي پندارم
كه مرگ را زيستن مي نماياند
و عدم را به تصوير حضور مي كشاند
خيره در چشمانش
فرو ريختن كوه ها را مي بينم
و سر بلندي دره هاي ديروز را
خشك شدن درختها
و جوانه زدن مكرر جوانه ها
سرخي گونه هايش را مي چشم
كه خبر از غروب آفتابي مي دهد
كه طلوع مي كند باز
غروب مي كند باز
و تبسم لبانش
كه هيچ را معنا مي بخشد

آري اين چنين است خدايم


+

خاطرات سكسي


بابا اينا رفته بودن سفر. منم كلي خوشحال بودم حالا كلي وقت داشتم. به مرجان زنگ زدم كه بياد . از قبل چند تا فيلم سكسي گرفته بودم... روي مبل كنار هم نشستيم. ... بالاخره تونستم لخت ش كنم ... لباسش درآوردم... كرست صورتي پوشيده بود.... پستانهاي بزرگي داشت ... منم شروع كردم به خوردن سينه هاش... بعد نگاهم به شورت قرمزش افتاد....
حالا حسابي داغ شدي.تو اتاقت تنهايي . رفتي گوگل كلي سرچ كردي، مثلا خاطرات سكسي سرچ كردي .. بعد اين صفحه برات اومده. تو هم شروع كردي به امتحان كردن اين وبلاگها. تو فيلتر شكن نداري بخاطر همين ديگه عكسهاي سكسي ايراني سرچ نمي كني چون مي دوني همش بسته شده. تو هم مي دوني كلي وبلاگ ايروني هست كه خاطرات سكسي مي نويسن. مهم نيست راست باشه يا نه تو مي خواي فقط تحريك بشي ديگه از فيلمهاي پورنو خسته شدي. حالا فقط دنبال يه نوشته ي سكسي مي گردي يه داستان سكسي. خاطرات سكسي رو تو قسمت سرچ تايپ مي كني... ورق مي زني... مي رسي به وبلاگ من... جايي براي هيچ كس : خاطرات سكسي ... بابا اينا رفته بودن سفر. منم كلي خوشحال بودم حالا كلي وقت داشتم. به مرجان زنگ زدم كه بياد . از قبل چند تا فيلم سكسي گرفته بودم... روي مبل كنار هم نشستيم... امكان داره تو قبلا هم تو وبلاگ من اومده باشي با كلمه هاي : پستانهاي بزرگ ، لخت، جلق زدن ولي نا اميد شدي چون ادامه ي اينا اون چيزي نبوده كه مي خواستي... ولي اينبار فرق مي كنه.. چند خط اول مي بيني حسابي داغ ميشي... يكي از دستات مشغول ميشه ديگه بقيه ش نمي خوني ... تو عادت كردي به خود ارضايي حالا قوه ي تخيلت فعال شده داري دختر همسايه يا يه دختر ديگه رو ميذاري جاي مرجان لختش مي كني يكي از خواص خود ارضايي پرورش تخيل... مي گم خود ارضايي نه خود ارضايي جنسي.. مي دوني تو نژاد ما خود ارضايي يه ژن... ما همه مون يه جور خود ارضايي مي كنيم... قوم شكست خورده ي ما در برابر اعراب با نوشتن و بازخواني رستم و شاهنامه خود ارضايي مي كنه ... پيرمرد هاي شهرمون با خلق خاطرات دروغي خود ارضايي مي كنه... حتما تو تاكسي يا اتوبوس يا پارك به آدمهايي برخوردي كه ادعاي عجيبي مي كنند: از تحصيلات عاليه توي خارج مثلا سوربون فرانسه تا قهرماني در كشتي. بعضي هاشونم ميلياردر هاي معروفي بودن كه شريكشون سرشون كلاه گذاشته و حالا بد بخت شدن... مي بيني هر كي يه جور خود ارضايي مي كنه تو تنها نيستي.... منم خود ارضايي مي كنم با نوشتن اراجيف هاي زرينم تو اين وبلاگ... شايد حالا عصباني شدي ... چون با كليك روي وبلاگ من هيچي بدست نياوردي .. تحريك هم نشدي ... عيبي نداره مي توني روي بك كليك كني تا برگردي به سرچ گوگل و بقيه وبلاگها رو امتحان كني....


+




مرا انكار كن
در تكرار بينهايت اسمم
و فراموشم كن
به دو خط شعر نا تمامم
كه مي دانم
تمام نمي شود راه
به مهمان سرايي
كه ميهمان و ميزبانش
انكارم مي كنند


+




دير زماني خشكيدي
ديروز سقوط كردي
و امروز سينه ات شكافت
نگران مباش
دانه ي خشكيده اي بودي
كه حال جوانه زدي


+



+
شايد سال جديد فرصتي باشه براي هجي كردن دوباره ي زندگي


+

وقتي به هيچ چيز اعتقاد نداري زندگيت مي شه كابوس. با اين حال دقايقي تو همين كابوس هست كه تورو شاد مي كنه. خيلي كوتاه ولي براي تو كافيه. تو كل امسال فقط يه روزش اونم چند دقيقه احساس كردم زنده ام. ديروز باد شديد شده بود . توي تاكسي نشسته بودم هنوز از هفت تير دور نشده بودم. ديدم تحمل نشستن تو ي ماشين ندارم. پياده شدم. باد مي اومد. خيلي لذت داشت. تو دستم پايان نامه دانشگاهم بود. حاصل نه ترم دو در كردن كلاسها. بارون شروع شد. به اوج لذت رسيده بودم. نتونستم جلوي خودم بگيرم شروع كردم به خنديدن. آدمايي كه منتظر تاكسي بودن برگشتن نگاهم كردن. تو اينجا اگه تنها باشي بخندي ديوونه اي. اگه دو نفر باشي و بخندي ، بي بند وباري ولي اگه غمگين باشي يه آدم عادي. بگذريم... . رفتم از اون دكه روزنامه فروشي دو نخ وينيستون لايت يه آبنبات گرفتم. بارونش آدم خيس نمي كرد. ولي پايان نامه ام خيس شده بود.چه اهميتي داشت من داشتم لذت مي بردم. هر پكي كه به سيگار مي زدم مستم مي كرد. چه لذتي بود. گفتني نيست براي اين چند دقيقه مي ارزيد كه يك سال زندگي كني.


+

.


يه حقيقت بزرگ هست. من خيلي وقت چيزي واسه نوشتن ندارم. فقط كس شر مي نويسم. بديش همين جاست تو زندگيم دو تا چيز وجود داشت كه آرومم مي كرد: سيگار و نوشتن.. جفتش ديگه نيست ... راستي امسال نميام پيشت. حوصله ي اونجا رو ندارم. تو اگه وقت كردي بيا. آخه چند وقت از پوست و استخون و گوشت بيزار شدم. من ميرم جاي هميشگي مي شينم تو هم بيا اونجا. مي دوني اين روزا هيچكس وقت نداره از روي سكوي اتوبان رو ببينه. مي دونم حتما به خاطر سال جديد مي خواي يه سر به مامانت بزني. ولي سعي كن زود بياي پيش من. باشه؟ مي دونم بهت قول دادم ميام پيشت. ولي پيش خودمون بمونه قول مردها هم ديگه قول نيست. تو بيا پيشم. تو كه ديگه بابا مامانت نگرانت نميشن. ديگه كسي تو راه خونه مزاحمت نميشه. پاشو بيا باور كن تا نيمه شب دم اتوبان مي شينيم. بيا ديگه منتظرت مي مونم. تو كه مي دوني انتظار چقدر سخته. مي دوني آدمي كه يه ربع زودتر بياد سر قرار براش اون يه ربع صبر يك سال ميگذره. مي دونم كه مياي.



+

همه
لرزش دست ودلم
از آن بود
كه عشق پناهي گردد
پروازي نه
گريزگاهي گردد
آي عشق آي عشق
چهره ي آبيت پيدا نيست
و خنكاي مرهمي
بر شعله ي زخمي
نه شور شعله
بر سرماي درون
آي عشق آي عشق
چهره ي سرخت پيدا نيست.
غبار تيره ي تسكيني
بر حضور وهن
و دنج رهايي
بر گريز حضور
سياهي
بر آرامش آبي
و سبزه ي برگچه
بر ارغوان
«احمد شاملو»


+

عدل ، فضيلت است؟
باورش ندارم. عدل فضيلت نيست. عدل در روزگار من خاصيت يك طبقه است و خصوصيت آن نيز هم. عدل تنها و تنها داد قشري است كه ترس از مظلوم واقع شدن آنانرا مي هراساند. به راستي تنها و تنها طبقه ي متوسط و پايين تر خواستار عدلند. مي گويم طبقه و قشر متوسط نه انسان متعلق به اين قشر. زيرا به حقيقت آگاهم كه هر كدام از انسانهاي اين قشر اگر ارتقا پيدا كنند و در رده ي قدرتمندان قرار گيرند ديگر به عدل اعتقادي نخواهند داشت. پس عدل فضيلت نيست. تنها ترس است از مظلوم واقع شدن است. هرگاه اين ترس از بين برود معناي عدالت نيز براي شخص از بين مي رود.


+

سكانس يكم
من نفس مي كشم پس زنده ام.
دور حياط مي چرخم. بوي ياس زنده ام مي كند. ياسها را مي چينم. كنار باغچه نشستم. خرمالو مي خورم. مامان از روي تراس داد مي زند: داري چي مي خوري؟ مي گويم : خرمالو. : از كجا آوردي؟ گفتم: از درخت آلبالو چيدمش. خنديد از پله ها اومد پايين. نگاهم كرد. دستام قرمز بود و چند هسته ي كوچك روي زمين افتاده بود. به درخت آلبالو نگاه كرد. گفت: تو كه آلبالو داري مي خوري چرا دروغ مي گي؟ دستم را جلو بردم خرمالوي نصفه اي كه داشتم مي خوردم را نشانش دادم. گفتم: ببين. گفت: دستات خاليه كه...
زمان مضارعم در گذشته ي ساده اش جان مي دهد
من پيامبري هستم كه به معجزه ي خويش ايمان دارم. مي توانم در خواب با خدايم حرف بزنم و در بيداري شاخه هاي نازك درخت آلبالو را به رقص در آورم.
سكانس دوم
من زنده ام پس نفس مي كشم
زندگي از جايي تمام مي شود كه سعي مي كنم شروعش كنم. وقتي نفس مي كشم بوي قير داغ تمام ريه ام را مي گيرد. حالا خوب مي دانم اگر رنگي شوم بايد با تينر خود را پاك كنم ديگر از دست آب كاري بر نمي آيد. روي ديوار اتاقم مي نويسم: ميم مثل مهناز. با ذغال مي نويسم.دستم اگر سياه شود ، آب پاكش خواهد كرد. گلي از حياط خانه ي سابق را به صفحات كتابم مي بخشم. حالا شبها با مداد سپيدم روي ابرها ماه را مي كشم به معجزه ي خيال. از غريبه ها مي ترسم. از تاريكي مي ترسم.
سكانس سوم
من زنده ام؟
چه كسي مي داند. ديوار اتاقم را رنگ كرده ام.حالا شبها از پنجره ي اتاقم آسمان را خالي مي بينم. ايمان دارم كه ماهي در پشت ابرها مخفي است. پس ديگر روي ابرها ماه را نمي كشم. روي ديوار مي نويسم: ميم مثل من. حالا اگر كودكي از درخت آلبالو خرمالو بچيند باورش ندارم. غريبه ها را دوست دارم چون نه آنها مرا مي شناسند نه من آنها را. هر شناختي برايم بيزاري مي آورد. ساعتها در كوچه هاي تاريك راه مي روم.
سكانس چهارم
...
خلاصه مي شوم. مختصر و كوتاه. سالهاست سرم را بالا نگرفته ام.


+

در خودكشيِ علفهاي هرز هيچ كس مقصر نبود
نه باغباني كه گلستانش را بي علف مي خواست
نه گلهايي كه چشم به سهم علف دوخته بودند


+



+



بيچاره نقطه ي تنهايي من
به دنبال بُعد سومش مي گردد



+


+



+

هميشه به اين فكر مي كردم كلاغهايي كه صابون مي خورند وقتي قار قار مي كنند چرا از منقارهاشون حباب بيرون نمياد؟