چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

سكانس يكم
من نفس مي كشم پس زنده ام.
دور حياط مي چرخم. بوي ياس زنده ام مي كند. ياسها را مي چينم. كنار باغچه نشستم. خرمالو مي خورم. مامان از روي تراس داد مي زند: داري چي مي خوري؟ مي گويم : خرمالو. : از كجا آوردي؟ گفتم: از درخت آلبالو چيدمش. خنديد از پله ها اومد پايين. نگاهم كرد. دستام قرمز بود و چند هسته ي كوچك روي زمين افتاده بود. به درخت آلبالو نگاه كرد. گفت: تو كه آلبالو داري مي خوري چرا دروغ مي گي؟ دستم را جلو بردم خرمالوي نصفه اي كه داشتم مي خوردم را نشانش دادم. گفتم: ببين. گفت: دستات خاليه كه...
زمان مضارعم در گذشته ي ساده اش جان مي دهد
من پيامبري هستم كه به معجزه ي خويش ايمان دارم. مي توانم در خواب با خدايم حرف بزنم و در بيداري شاخه هاي نازك درخت آلبالو را به رقص در آورم.
سكانس دوم
من زنده ام پس نفس مي كشم
زندگي از جايي تمام مي شود كه سعي مي كنم شروعش كنم. وقتي نفس مي كشم بوي قير داغ تمام ريه ام را مي گيرد. حالا خوب مي دانم اگر رنگي شوم بايد با تينر خود را پاك كنم ديگر از دست آب كاري بر نمي آيد. روي ديوار اتاقم مي نويسم: ميم مثل مهناز. با ذغال مي نويسم.دستم اگر سياه شود ، آب پاكش خواهد كرد. گلي از حياط خانه ي سابق را به صفحات كتابم مي بخشم. حالا شبها با مداد سپيدم روي ابرها ماه را مي كشم به معجزه ي خيال. از غريبه ها مي ترسم. از تاريكي مي ترسم.
سكانس سوم
من زنده ام؟
چه كسي مي داند. ديوار اتاقم را رنگ كرده ام.حالا شبها از پنجره ي اتاقم آسمان را خالي مي بينم. ايمان دارم كه ماهي در پشت ابرها مخفي است. پس ديگر روي ابرها ماه را نمي كشم. روي ديوار مي نويسم: ميم مثل من. حالا اگر كودكي از درخت آلبالو خرمالو بچيند باورش ندارم. غريبه ها را دوست دارم چون نه آنها مرا مي شناسند نه من آنها را. هر شناختي برايم بيزاري مي آورد. ساعتها در كوچه هاي تاريك راه مي روم.
سكانس چهارم
...
خلاصه مي شوم. مختصر و كوتاه. سالهاست سرم را بالا نگرفته ام.

2 Comments:

Blogger nostalgic said...

آخی...

۱۰:۴۰ بعدازظهر, اسفند ۱۸, ۱۳۸۳  
Anonymous ناشناس said...

sekan3 akhar:dare baroon miad,sedasho mishnavi?
w84me.tk

۲:۳۹ بعدازظهر, اسفند ۲۲, ۱۳۸۳  

ارسال یک نظر

<< Home