چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+
من اصلا حالم خوب نيست
واليوم مي خوام
واليوم به مقدار زياد
واسه مردن نمي خوام. دوست دارم برم سربازي بعد اولين گولوله اي كه بهم دادن تو مغزم خالي كنم. فك كنم خيلي حال بده...
واليوم مي خوام . حساب كن شب اول تا صبح بيدار مي مونم. همش به اين فك مي كنم كه صبح بهم اسلحه مي دن بعد مي تونم گوله شو تو مخم خالي كنم. بعد صبح بيدار مي شيم. يارو اسلحه رو بهم مي ده. فشنگاشم ميشموره. بعد مي رم سر پاس. بعد همش دنبال يه بهونم كه ماشه رو فشار ندم. مثلا فك كن يه پرنده رو مي بينم كه مياد نزديكم شروع مي كنه بخوردن تيكه نونا. بعد من منقلب مي شم ديگه ماشه رو فشار نمي دم بعد كلي خوشحال مي شم كه خودمو نكشتم.بعد تا عصر حالم خوبه. وقتي شب ميشه اسلحه رو پس مي دم بعد دوباره مي زنه به سرم كه فردا صبح تا يارو اسلحه رو بهم داد يه فشنگ تو مخم خالي كنم. بعد دوباره همه چيز تكرار مي شه...
من واليوم مي خوام
با همه تونم هر وقت خواستيد با من حرف بزنيد بايد قبلش برام واليوم بخريد. وگرنه بهتر حرف نزنيد...


+

(3)
كم كم درون مردمك چشمم نقش مي بندد. تصويرش شفاف تر مي شود. اين حس اذيتم مي كند. مادر بزرگ من از تو بيزارم. تو با آن داستانهاي عاشقانه ي مزخرفت همه ي مارا بيمار كردي. ما ديگر آزادانه نمي توانيم با هر كسي حرف بزنيم. زيرا فكر مي كنيم بهترين احساس نسبت به جنس مخالف عشق است. كودكانه تربيت شده ي نسل تو ياد گرفتند در اولين طلوع جنسي شان عاشق اولين دختر شوند. مادر بزرگ من از تو بيزارم. براي همين هيچ وقت نگذاشتم پسرم پاي داستانهاي تو بزرگ شود. پسرم مادر نمي خواهد هر چيز از احساس زنانگي را درونش كشتم. ولي مي دانم او هم شبي عاشق خواهد شد و اين سرنوشت دردناك ، آينده ي مشترك انسانهاست زيرا مي دانم جنس مذكر يا يك آلت تناسلي بزرگ است كه دست و پا دارد به اضافه ي كمي عقل يا دركي بزرگ به اضافه ي چند سانت آلت تناسلي. يعني هر چقدر هم بخواهي فرار كني باز اين آلت تناسلي به تو چسبيده. بدان كه عشق تنها دستاويز طبيعت است براي باقي ماندن نسل انسان. زيرا موجودي كه مي انديشد را نمي توان تنها با غريزه ي جنسي وادار به توليد مثل كرد. هنوز هم گاهي در خلوت خود احساس ندامت عذابم مي دهد من نمي خواستم تو را بوجود بياورم. و اين تلخي تمام فكرم را درون خود حل مي كند. حالا تو هستي. شايد آفريننده ي انسان نيز نمي خواست انسان را خلق كند. تو حتما زيرلب مي گويي اگر خالقي وجود داشته باشد. چه چيز هولناك تر از اين چرخه ي تكامل مي تواند باشد. اين تنها حقيقتي است كه دوست دارم دروغ باشد. يعني بايد قبول كنم ما ابر ويروسهاي پيشرفته ايم. ابر باكتري ها. مي بيني افكارم شبيه به پازلي شده كه تكه هايش هيچگاه درست سر جايشان قرار نمي گيرند. من اين فصل را شروع كردم كه از مادرت بگويم ولي در همان دو جمله ي اول مادرت كشته شد. حتي در نوشتن هم مادرت را بعد از چند جمله مي كشم.
مادرت، مادرت. شايد اگر صداقتي درونم مانده بود مي توانستم نامش را بخاطر بياورم . حالا چه فرقي دارد نامها هيچ چيز را نشان نمي دهند. نامها تنها كدهايي هستند براي بخاطر سپردن انسانها. انسانها بر خلاف ادعايشان مغزهايي پوسيده دارند. آنها نمي توانند بدون نام كسي را بخاطر بسپارند. آنها دوست دارند در اولين نگاه كه از تو خوششان آمد بدانند نامت چيست تا نامت را به حافظه شان بسپارند. ولي تو ياد بگير هر كسي را كه دوست داشتي نامش را نپرسي. مطمين باش زودتر از آنكه عذابت دهد از يادت خواهد رفت. ولي اگر صورتش هميشه در يادت ماند، بدون اينكه نامش را بداني مطمين باش او تنها كسي بوده كه تو مي توانستي دوستش داشته باشي. اما ناراحت نباش تو همه چيز را از دست خواهي داد پس هيچ گاه سعي نكن چيزي را بدست آوري. كوله ات را همين جا رها كن. هيچ چيز ارزش جمع كردن ندارد. رسيدن و گذشتن را بياموز. يكبار ديدن از هميشه ديدن بهتر است. نادانان را بخاطر بياور كه دوست دارند از عزيزانشان عكسي داشته باشند. آنها نمي دانند انسانها درون عكسها مي ميرند. بخاطر داشته باش انسانها درون خاطره ي تو مي توانند رشد كنند، بزرگ شوند، تغيير كنند. ولي درون عكسها مي ميرند زيرا تصوير، زمان را از ذهن مي گيرد. مي بيني اين بار هم مادرت در خط اول از بين رفت. صبر كن به من فرصت بده.
حالا كم كم مادرت دارد شكل مي گيرد. مثل همان روزي كه خلقش كردم. هميشه اين احساس لعنتي عذابم مي داد. اين حس كه تمام انسانهايي كه مي بينم زاده ي تخيل منند. من ذاتا تنهام و انسانهاي اطرافم تنها عروسكهايي هستند كه مغزم آنها را آفريده تا تنها نباشم. بخاطر همين هر وقت هر كدامشان مي مردند هيچ احساس بدي به من دست نمي داد. مادر بزرگ زماني كه رفت حس كردم انگار از اول چيزي به نام مادر بزرگ وجود نداشته. بخاطر همين هميشه بجاي اينكه از واژه ي ديدن استفاده كنم مي گويم خلقش كردم. مشكلي با خلق انسانها ندارم. ولي وقتي از تمام اينها مي گذرم و به خدا مي رسم تمام وجودم مي لرزد. مي ترسم. دوست دارم فرياد زنم: خدايا! اين تويي كه مرا آفريدي يا اين منم كه تو را آفريدم؟ اين سوال عذابم مي دهد. مواظب باش سعي كن اين يادداشتها را نخواني زيرا تفكر بيمار مانند هر بيماريِ مسري ديگري مي تواند سرايت كند. بخاطر همين وقتي براي اولين بار تمام اين يادداشتها را تمام كردم همه ي شان را از بين بردم.
اين مادر لعنتي تو ، اين مخلوقِ ناسپاسِ ياغي، حتي در نوشتن هم راحتم نمي گذارد. فقط در هر بند مي توانم دو جمله درباره اش بنويسم. تو حتما خيال مي كني اين از شگردهاي من است كه در اول هر بند فقط دو جمله از او مي نويسم. ولي باور كن نمي توانم بيشتر درباره اش بنويسم هر بار كه مي خواهم دوباره از نو شروع كنم و ادامه اش دهم او در ذهنم مي ميرد. مطمين باش اين يادداشتها تفسيري بر من است نه براي من. اين جمله هاي گم ، پانوشته هايي است كه طبيعت بعد از خلق من در قسمتي از حافظه ام ذخيره كرده است. دير زماني كُد ورودي اش را نمي دانستم. ولي حالا پيدايش كردم و سعي دارم كلمه به كلمه اش را روي كاغذ بياورم. لطفا نخوان. از تو خواهش مي كنم ادامه نده. من درون همين كلمات از پا افتادم. تو مي تواني خوشبخت باشي. تو مي تواني تنها خواننده ي داستان ژاندارك باشي و به سوختن او افتخار كني. تو مي تواني آخرين دكلمه هاي شاعري را گوش كني و با تمام وجود لذت ببري و حتي يك لحظه هم فكر نكني اين صدا دارد وصيت نامه ي شاعرش را باصداي بلند مي خواند. شاعرش دارد در پس كلمات شاعرانه اش جان مي دهد و نيستي تا انتهاي افكارش پيشرفته است. ديگر از مرگ مادرت نخواهم گفت.
مادرت، مادرت. آن يگانه جلاد دوست داشتني. بگذار به دروغهاي ديگرم اين يك جمله را هم اضافه كنم: من مادرت را بخاطر نمي آورم.


+

گاهي كلمات را بالا مي آورم
رنج، رنج مي آفريند
لذت نيز رنج مي آفريد
و رنج انسان را
شما
ش م ا
شما
شما
شما
شما
من
م ن
ممممممممممممممممممممممم
ن
كسره را از حروف مي گيرم
حالا حروف كش مي آيند
مممممممممممممممم
ننننننننننننننننننننننن
مِ
من هستم
تو
ت و
ت و هستي؟
نمي دانم چرا روز پاهايم را زخمي مي كند
ر و ز
ررررررررر
وووووووو
زززززززز
آخه خورشيد آسمونو لبه دار مي كنه
ولي من فك كنم نگاه آدما تو روزا تيز مي شه
ن گ
اه
شب كه مي شه احساس مي كنم ماه تنهاست
يعني روزا تنها نيست
چرا روزا هم تنهاست ولي تنهايي شو كسي نمي بينه
نمي بينه
بينه
نه
ه
ماه چقدر خوشبخته
م ا
ه
خوشبخت است
است
من خوشبختم
منم خوشبختم
سل ا م
ل
سَ ل
خوبي
منم خوبم
اگه بگم خوب نيستم چي مي شه
براي چي بعد از الف ب ميشه
جرا نمي گيم ا لف ي
آخه الفبت يعني الف ب
من اينجا دارم فوت مي كنم
فو و و و و و و و و و و و و و و و و وو و و و ت
من دارم با كي حرف مي زنم
با خو دم.
وقتي با بقيه هم حرف ميزنم انگار با خودم حرف مي زنم
ببخشيد اسمت چي بود دوست بيست و سه ساله ام؟
(منظور از بيست و سه سال ، نه سن طرف مقابل بلكه مدت زمان دوستي ميه باشد. پيش نويس مترجم جلد هشت صفحه ي دو)
تو خجالت نمي كشي جلوي من لخت ميشي بعد مي شاشي
يعني آدم نمي تونه تو دست شويي هم راحت باشه
هركي اينجا چيزي بنويسد كس كش است( پ.ن: يادداشت نوشته شده بر در دستشويي. حالا صحنه بايد روشن شود نور از وسط سالن تو فرق ( فرغ)بازيگر باشد. بازيگر اين نقش حتما بايد زن باشد و توالت فرنگي بهتر است. تماشاگران مرد حتما دچار هيجان فلسفي مي شوند... )
فله
فلسفه
ياس
يايسگي
مي دوني من واليوم مي خوام
واليوم
مي خوام بخورم
بعد رو خودم نفت بريزم
بعد آتيش بزنم
كلي خاكستر ميشم
بعد باد منو ميبره
چون ديگه نمي تونه بگه
تو سنگيني
مي دانم روزي كه پريود شوم نوار بهداشتي ها ناز مي كنند .
اينجا كسي نيست؟
آقا شما دنبال چي مي گرديد؟
عكست مي دي؟
خانوم من شديدا احساس مي كنم لباس زيرتون صورتي بايد باشه؟
چرا ماتيكتو با سينه بندت سِت مي كني؟
من
من دارم حرف مي زنم
تو دود سيگارت بخور
30
گار


+

(2)
پسرم من بايد اعتراف كنم.
پسرم بايد بداني. تو حق داري بداني. آدمها زماني حق داشتند بدانند. بزرگترين خدمت دولت گرفتن همين حق دانستن از انسانهاست. هيچ چيز رنج بار تر از دانستن نيست.
دانستن مثل حاملگي ست. يك روز در آغوشت مي گيرد. تو در آغوشش مي خوابي. تمام وجودت را لذت مي گيرد. لبهايت را آرام مي بوسد. تو به او اجازه مي دهي كه لباسهايت را بكند. تو هم سعي مي كني عريانش كني. دانستن با هوشياري تمام بدنت را مي ليسد. تو به او مي چسبي. صداي ناله ات بلند مي شود. از خود بيخود مي شوي. بدنت سست مي شود. در همين لحظه دانستن زهرش را درونت مي ريزد و سوال در وجودت نطفه مي بندد. ولي تو نمي فهمي. دانستن از كنارت بلند مي شود لباسهايش را مي پوشد و تنهايت مي گذارد. تو هنوز خماري. تمام وجودت درد مي كند. لباسهايت را آرام برمي داري. فكر مي كني هيچ چيز عوش نشده. تنها چيزي كه فكزت مي رسد شستن بدنت است. شير آب را باز مي كني. زير دوش آرام مي گيري.
روزها مي گذرد اما از دانستن خبري نمي آيد تو هم او را فراموش مي كني. ولي بعد از چند وقت زندگي ات تغيير مي كند. انديشه ات باد مي كند احساس سنگيني روي سرت مي كني. عادات ماهيانه ات قطع مي شود. ترس آرام آرام در ذهنت رشد مي كند. كم كم جسمت زير فشار انديشه تحليل مي رود. توان سنگيني انديشه همه چيزت را مي گيرد. چه بسيار انسانهايي كه قبل از به دنيا آمدن انديشه جانشان را از دست مي دهند. ...
دانستن هيچ چيز را عوض نمي كند فقط همه چيز را تلخ مي كند. شايد فكر كني مي خواهم رنجت بدهم ولي نه. تو بايد بداني. اين رنچ بار ترين حق توست. مثل حاملگي كه رنج بار ترين حق مادران است.
پسرم حقيقتي كه سالها از تو دور نگه داشتم را بايد به تو بگويم. تو هيچ گاه مادري نداشتي. من مادرت را در يك شب آفريدم و سحرگاه به دنيا آمدنت او را با دستهايم خفه كردم. ولي در آن لحظه نمي دانستم كه تو وجود داري. جسد مادرت را رها كردم. تو شامگاه بدنيا آمدي. لحظه به دنيا آمدنت من بالاي سرت نبودم. يعني هيچ كس بالاي سرت نبود. تو از پستانهاي گنديده ي مادرت مكيدي. و هنگامي كه شيرش تمام شد ، خونش را مكيدي. وقتي دندانهايت رشد كرد از گوشت گنديده اش تغذيه كردي و با استخوانهايش مجسمه ساختي. من در هفت سالگي ات برگشتم تا استخوانهاي پوسيده مادرت را خاك كنم. اما تنها تو را ديده ام با عروسكهاي استخواني كه ساخته بودي. نزديكم آمدي. لبخند زدي. بي آنكه گريه كني بغلم كردي. من و تو شريك هم بوديم. من مادرت را كشتم تو هم او را خورده بودي.
حالا تنها آرزوي باقي مانده ام اين است كه تو را در آن لحظه كه اين چند سطر را مي خواني ببينم. شايد گريه كني و شايد هيچ احساسي نداشته باشي. ولي مطمينم كه گريه مي كني مثل تمام پسرها. تنها كاري كه مي توانم برايت بكنم گفتن يك نصيحت است. اين تنها وظيفه ايست كه پدران با لذت تمام انجام مي دهند. پس گوش كن:بهتر است دختري را پيدا كني. آرام سرت را ميان سينه اش قرار دهي و گريه كني. مطمين باش آرام مي شوي. چون قبل از اينكه گريه ات به اوج خود برسد عاشق سينه هاي برآمده ي دخترك مي شوي. سعي مي كني با دستانت آنرا لمس كني و سكس آرام آرام جاي همه چيز را مي گيرد...


+
(1)

آقا نترسيد، نگاه من مانند آلت تناسلي تان است. به شما گفتم گوشتهاي هورموني همه ما را اخته خواهد كرد. نگاهم اخته است آقا. از چه مي ترسيد از اينكه نزديكتان شوم و سيلي محكمي به شما بزنم؟ چرا بايد بزنم؟ من كه نصف شما هستم و استخوانهايم را تنها لايه اي از پوست و مو پوشانده. از چه مي ترسيد آقا. از من كه به پكهاي سيگاري زنده ام. حالا حتي اگر نزديكتان آمدم سيلي محكمي هم به
صورتتان زدم مگر چه مي شود. هان چه مي شود؟ نترسيد آقا.

پسرم به زودي به ديدارت مي آيم
به زودي به ديدارت مي آيم
بدون افسار...
من قول دادم آرام باشم، آرام و اهلي
.
قول دادم، قلكم را بشكنم و تمام پولهايش را آب نبات بخرم. قول دادم يك روز و تنها يك روز براي كودكم مادر باشم. قول دادم به او بگويم دوستت دارم . قول دادم تا چندي زندگي كنم تا شيريني خانه ي جديد در دلش بماند. قول دادم براي پسرم خانه اي بگيرم و براي شناسنامه اش كه نام مادرش خالي ست و هميشه خالي خواهد ماند چند صباحي مادري اجاره كنم. قول دادم براي دلخوشي مادرم به خدايش تعظيم كنم و براي نذرش دست بالا بزنم. قول داده ام براي تمام اسپرمهاي مرده ام سنگ قبري سفارش دهم. من قول دادم لحظه به لحظه زندگي ام را صرف قولهايم كنم
...
پسرم به تو قول داده بودم خوشبختت كنم.
من به قولم وفا دار ماندم
من صبر كردم تا شايد گوسفندي ، بزي پيدا شود.
ولي به خوبي مي دانستم آتش سوزاننده ي ژاندارك
هيچ گاه گلستان ابراهيم نمي شود.
ژاندارك مي سوزد

من حرف به حرف انحلالم را درك كردم. ديگر فرقي ندارد. از من گذشته است تا براي خودم زندگي كنم. شايد هم نگدشته باشد ولي مي دانم كه اين من ، ديگر من نيست ديگر نمي تواند من باشد. اين من بزرگ نم كشيده است. اصلا بزرگ هم نبود. جامعه ديگر مني باقي نمي گذارد. يا با مني يا بر عليه من. ما حداكثر دو من داريم. تازه همان دو من هم نداريم. اينها ديگر من نيستند. اينجا به زور مي خواهند منها را ما كنند. انديشه ها را انديشه كنند. من هميشه گفته ام: ما براي آرمانمان يا هدفمان كار نمي كنيم. ما آرماني پيدا مي كنيم تا بهانه ي كار كردنمان باشد. ما كار مي كنيم براي تلف كردن زمان. براي اينكه گردش زمين به دور خود و خورشيد را حس نكنيم. آقا باور كنيد من چند روزي اين گذر درد ناك چرخش زمين را حس كرده ام . خيلي ترسناك است. مغز آدم را از كار مي اندازد. من انحلالم را پذيرفته اند. شايد مي انديدشي كه بيمارم. بله من بيمارم. آنها مي ترسند آنها از ما مي ترسند از ما بيمارهاي لاغر عصيان گر. چون بيماري ما مسري است. چون مي توانيم شهري را بيمار كنيم. مغزهاي كوچك را زود مي شود سير كرد
.
پسرم پسر عزيزم مي دانم تو تجريه اش را حس نخواهي كرد.
تو در لالايي هفت سالگي ات مي ماني. من گذر ايام را از تو گرفته ام.
ديگر براي تو فرقي ندارد كه زمين با چه سرعتي مي چرخد.
حالا تو ديگر با نبض زمان تغيير نمي كني

خوب است آقا ديگر نمي ترسيد آرام شديد. ما همه آرام شديم. ما حتي ديگر مثل شيرها با هم نمي جنگيم. دعوا هايمان هم مثل خروس جنگي ها شده. آنها از بالا نگاه مي كنند كه كداممان زودتر از پا در مي آييم. آنها كه دور ميدان جمع شدند سر مرگ ما شرط مي بندند. سر مرگ تك تك ما. كدام يك زودتر زخمي مي شويم. شما فكر كرديد بي خودي هر روز به شما شير مي دهند. شير مي دهند تا ناخنهايتان تيز تر شود. برنده تر. آنان هميشه منتظرند كه بجنگيم. ما را به جان هم مي اندازند. ما كه با هم دعوايي نداشتيم. ولي بايد چيزي باشد تا اين مو فوكولي هاي احمق سرش شرط ببندند. تا درصدي از اين شرطها به جيب صاحبان اصلي برسد. نترسيد آقا من ناخنهايم را هر روز مي گيرم. هيچ كس روي من شرط نمي بندد. چه لذتي دارد كه قبل از مسابقه بازنده باشي. زيرا برنده ميدان هيچ افتخاري نمي تواند كسب كند
.
پسرم تو حالا مانند اسبهاي وحشي شدي
آرام و رام نشدني
از هر پرش َت بويي از آزادگي مي آيد
و ديگر
هيچ روستا زاده اي
نمي تواند بر پشت تو
بنشيند.
اين تنها ميراث من بود
.
آقا چرا سكوت كرديد. من خود راضي ام به اعدامم. من پسرم را سر بريدم. چند بار بايد اعتراف كنم. اين سفيد پوشان روانشناس تان را جمع كنيد. من رواني نيستم. مي خواهم اعدام بشوم. حق قانوني من كه پدر مقتولم درخواست اعدام قاتل است. اعدامم كنيد آقا. ديه ام را به حسابتان ريخته ام. صبر جايز نيست.


+

يادداشتهايي براي خدا
ا
به جاي مقدمه
نوشتن براي من نوعي خود ارضايي ست. نوشتن اين يادداشتها مثل ويار زنان حامله است. مهم نيست كودكم قبل از بدنيا آمدن بميرد يا من قبل از به دنيا آوردنش بميرم. من از نوشتن اين يادداشتها لذتي مي برم همين برايم كافي ست.


+

گفتگوي آزاد 1
ـ برف داره مياد؟
- نه
ـ پس بارونه؟
- نه
ـ پس صداي چيه كه داره آسمونو خيس مي كنه
ـ چشماي يه آدمه كه داره جيغ مي زنه
ـ تو اون آدم ميشناسي
- نه ، فقط مي دونم لباسش چه رنگيه
ـ خب لباسش چه رنگيه
- همون رنگي كه خيلي دوسش داره
ـ تو از كجا مي دوني
ـ آخه تنها آدمايي كه از جيغ چشماشون آسمون خيس ميشه لباسي مي پوشن كه رنگش خيلي دوست دارن
ـ تو عاشق رنگ لباستي
ـ نه
ـ پس چرا مي پوشيش؟
ـ چون عرفه
ـ عرف يعني چي؟
ـ يعني اين كه هر كي هر چيزي رو كه همه دوست دارن بپوشه
ـ يعني همه رنگ لباس تورو دوست دارن؟
ـ اگه بطور تك تك بگي نه ولي بطور جمع آره
ـ من باز نمي فهمم. همه دوست دارن يا نه بالاخره؟
ـ ممكنه هيچ كس دوست نداشته باشه ولي همه دوست دارن
ـ من كه نفهميدم
ـ خوبه
ـ چرا خوبه؟
ـ چون اگه تو بفهمي من ديگه روشنفكر نيستم
ـ چه ربطي داره؟
ـ آخه روشنفكرا بايد يه چيزايي بفهمند كه ديگرون از دركش عاجزند
ـ پس بخاطر همين پيچيده حرف مي زنن
ـ هم آره هم نه
ـ ...
ـ آخه اين فقط يه دليلشه .دليل ديگه ش اينه كه اونا با پيچيده حرف زدن يه ديوار محكم مي سازند براي دفاع از خودشون. با اين كار هر كي هر برداشتي كه دوست داره ميتونه از حرفاشون بكنه. مثل حافظ يا نيچه
ـ مگه حافظ روشنفكر بوده ، من تا حالا فكر مي كردم شاعر بوده.
ـ حافظ رند بوده
ـ رند همون روشنفكر
ـ شايد ... شايدم نه... يه بار يه چيزايي درباره ي معماي حافظ خوندم كه داريوش آشوري نوشته بود
ـ داريوش آشوري هم يه روشنفكره؟
ـ فكر كنم
- يعني يه روشنفكر گفته حافظ يه روشنفكر بوده
ـ نه گفته رند بوده
ـ خب رند يعني چي؟
ـ يعني ... يعني ... چقدر چشمات قشنگ شده
ـ راست مي گي؟
ـ دروغ ندارم كه بگم
ـ لباس تو هم خيلي بهت مياد
ـ رنگش دوست داري؟
ـ آره