چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

(3)
كم كم درون مردمك چشمم نقش مي بندد. تصويرش شفاف تر مي شود. اين حس اذيتم مي كند. مادر بزرگ من از تو بيزارم. تو با آن داستانهاي عاشقانه ي مزخرفت همه ي مارا بيمار كردي. ما ديگر آزادانه نمي توانيم با هر كسي حرف بزنيم. زيرا فكر مي كنيم بهترين احساس نسبت به جنس مخالف عشق است. كودكانه تربيت شده ي نسل تو ياد گرفتند در اولين طلوع جنسي شان عاشق اولين دختر شوند. مادر بزرگ من از تو بيزارم. براي همين هيچ وقت نگذاشتم پسرم پاي داستانهاي تو بزرگ شود. پسرم مادر نمي خواهد هر چيز از احساس زنانگي را درونش كشتم. ولي مي دانم او هم شبي عاشق خواهد شد و اين سرنوشت دردناك ، آينده ي مشترك انسانهاست زيرا مي دانم جنس مذكر يا يك آلت تناسلي بزرگ است كه دست و پا دارد به اضافه ي كمي عقل يا دركي بزرگ به اضافه ي چند سانت آلت تناسلي. يعني هر چقدر هم بخواهي فرار كني باز اين آلت تناسلي به تو چسبيده. بدان كه عشق تنها دستاويز طبيعت است براي باقي ماندن نسل انسان. زيرا موجودي كه مي انديشد را نمي توان تنها با غريزه ي جنسي وادار به توليد مثل كرد. هنوز هم گاهي در خلوت خود احساس ندامت عذابم مي دهد من نمي خواستم تو را بوجود بياورم. و اين تلخي تمام فكرم را درون خود حل مي كند. حالا تو هستي. شايد آفريننده ي انسان نيز نمي خواست انسان را خلق كند. تو حتما زيرلب مي گويي اگر خالقي وجود داشته باشد. چه چيز هولناك تر از اين چرخه ي تكامل مي تواند باشد. اين تنها حقيقتي است كه دوست دارم دروغ باشد. يعني بايد قبول كنم ما ابر ويروسهاي پيشرفته ايم. ابر باكتري ها. مي بيني افكارم شبيه به پازلي شده كه تكه هايش هيچگاه درست سر جايشان قرار نمي گيرند. من اين فصل را شروع كردم كه از مادرت بگويم ولي در همان دو جمله ي اول مادرت كشته شد. حتي در نوشتن هم مادرت را بعد از چند جمله مي كشم.
مادرت، مادرت. شايد اگر صداقتي درونم مانده بود مي توانستم نامش را بخاطر بياورم . حالا چه فرقي دارد نامها هيچ چيز را نشان نمي دهند. نامها تنها كدهايي هستند براي بخاطر سپردن انسانها. انسانها بر خلاف ادعايشان مغزهايي پوسيده دارند. آنها نمي توانند بدون نام كسي را بخاطر بسپارند. آنها دوست دارند در اولين نگاه كه از تو خوششان آمد بدانند نامت چيست تا نامت را به حافظه شان بسپارند. ولي تو ياد بگير هر كسي را كه دوست داشتي نامش را نپرسي. مطمين باش زودتر از آنكه عذابت دهد از يادت خواهد رفت. ولي اگر صورتش هميشه در يادت ماند، بدون اينكه نامش را بداني مطمين باش او تنها كسي بوده كه تو مي توانستي دوستش داشته باشي. اما ناراحت نباش تو همه چيز را از دست خواهي داد پس هيچ گاه سعي نكن چيزي را بدست آوري. كوله ات را همين جا رها كن. هيچ چيز ارزش جمع كردن ندارد. رسيدن و گذشتن را بياموز. يكبار ديدن از هميشه ديدن بهتر است. نادانان را بخاطر بياور كه دوست دارند از عزيزانشان عكسي داشته باشند. آنها نمي دانند انسانها درون عكسها مي ميرند. بخاطر داشته باش انسانها درون خاطره ي تو مي توانند رشد كنند، بزرگ شوند، تغيير كنند. ولي درون عكسها مي ميرند زيرا تصوير، زمان را از ذهن مي گيرد. مي بيني اين بار هم مادرت در خط اول از بين رفت. صبر كن به من فرصت بده.
حالا كم كم مادرت دارد شكل مي گيرد. مثل همان روزي كه خلقش كردم. هميشه اين احساس لعنتي عذابم مي داد. اين حس كه تمام انسانهايي كه مي بينم زاده ي تخيل منند. من ذاتا تنهام و انسانهاي اطرافم تنها عروسكهايي هستند كه مغزم آنها را آفريده تا تنها نباشم. بخاطر همين هر وقت هر كدامشان مي مردند هيچ احساس بدي به من دست نمي داد. مادر بزرگ زماني كه رفت حس كردم انگار از اول چيزي به نام مادر بزرگ وجود نداشته. بخاطر همين هميشه بجاي اينكه از واژه ي ديدن استفاده كنم مي گويم خلقش كردم. مشكلي با خلق انسانها ندارم. ولي وقتي از تمام اينها مي گذرم و به خدا مي رسم تمام وجودم مي لرزد. مي ترسم. دوست دارم فرياد زنم: خدايا! اين تويي كه مرا آفريدي يا اين منم كه تو را آفريدم؟ اين سوال عذابم مي دهد. مواظب باش سعي كن اين يادداشتها را نخواني زيرا تفكر بيمار مانند هر بيماريِ مسري ديگري مي تواند سرايت كند. بخاطر همين وقتي براي اولين بار تمام اين يادداشتها را تمام كردم همه ي شان را از بين بردم.
اين مادر لعنتي تو ، اين مخلوقِ ناسپاسِ ياغي، حتي در نوشتن هم راحتم نمي گذارد. فقط در هر بند مي توانم دو جمله درباره اش بنويسم. تو حتما خيال مي كني اين از شگردهاي من است كه در اول هر بند فقط دو جمله از او مي نويسم. ولي باور كن نمي توانم بيشتر درباره اش بنويسم هر بار كه مي خواهم دوباره از نو شروع كنم و ادامه اش دهم او در ذهنم مي ميرد. مطمين باش اين يادداشتها تفسيري بر من است نه براي من. اين جمله هاي گم ، پانوشته هايي است كه طبيعت بعد از خلق من در قسمتي از حافظه ام ذخيره كرده است. دير زماني كُد ورودي اش را نمي دانستم. ولي حالا پيدايش كردم و سعي دارم كلمه به كلمه اش را روي كاغذ بياورم. لطفا نخوان. از تو خواهش مي كنم ادامه نده. من درون همين كلمات از پا افتادم. تو مي تواني خوشبخت باشي. تو مي تواني تنها خواننده ي داستان ژاندارك باشي و به سوختن او افتخار كني. تو مي تواني آخرين دكلمه هاي شاعري را گوش كني و با تمام وجود لذت ببري و حتي يك لحظه هم فكر نكني اين صدا دارد وصيت نامه ي شاعرش را باصداي بلند مي خواند. شاعرش دارد در پس كلمات شاعرانه اش جان مي دهد و نيستي تا انتهاي افكارش پيشرفته است. ديگر از مرگ مادرت نخواهم گفت.
مادرت، مادرت. آن يگانه جلاد دوست داشتني. بگذار به دروغهاي ديگرم اين يك جمله را هم اضافه كنم: من مادرت را بخاطر نمي آورم.