چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

(2)
پسرم من بايد اعتراف كنم.
پسرم بايد بداني. تو حق داري بداني. آدمها زماني حق داشتند بدانند. بزرگترين خدمت دولت گرفتن همين حق دانستن از انسانهاست. هيچ چيز رنج بار تر از دانستن نيست.
دانستن مثل حاملگي ست. يك روز در آغوشت مي گيرد. تو در آغوشش مي خوابي. تمام وجودت را لذت مي گيرد. لبهايت را آرام مي بوسد. تو به او اجازه مي دهي كه لباسهايت را بكند. تو هم سعي مي كني عريانش كني. دانستن با هوشياري تمام بدنت را مي ليسد. تو به او مي چسبي. صداي ناله ات بلند مي شود. از خود بيخود مي شوي. بدنت سست مي شود. در همين لحظه دانستن زهرش را درونت مي ريزد و سوال در وجودت نطفه مي بندد. ولي تو نمي فهمي. دانستن از كنارت بلند مي شود لباسهايش را مي پوشد و تنهايت مي گذارد. تو هنوز خماري. تمام وجودت درد مي كند. لباسهايت را آرام برمي داري. فكر مي كني هيچ چيز عوش نشده. تنها چيزي كه فكزت مي رسد شستن بدنت است. شير آب را باز مي كني. زير دوش آرام مي گيري.
روزها مي گذرد اما از دانستن خبري نمي آيد تو هم او را فراموش مي كني. ولي بعد از چند وقت زندگي ات تغيير مي كند. انديشه ات باد مي كند احساس سنگيني روي سرت مي كني. عادات ماهيانه ات قطع مي شود. ترس آرام آرام در ذهنت رشد مي كند. كم كم جسمت زير فشار انديشه تحليل مي رود. توان سنگيني انديشه همه چيزت را مي گيرد. چه بسيار انسانهايي كه قبل از به دنيا آمدن انديشه جانشان را از دست مي دهند. ...
دانستن هيچ چيز را عوض نمي كند فقط همه چيز را تلخ مي كند. شايد فكر كني مي خواهم رنجت بدهم ولي نه. تو بايد بداني. اين رنچ بار ترين حق توست. مثل حاملگي كه رنج بار ترين حق مادران است.
پسرم حقيقتي كه سالها از تو دور نگه داشتم را بايد به تو بگويم. تو هيچ گاه مادري نداشتي. من مادرت را در يك شب آفريدم و سحرگاه به دنيا آمدنت او را با دستهايم خفه كردم. ولي در آن لحظه نمي دانستم كه تو وجود داري. جسد مادرت را رها كردم. تو شامگاه بدنيا آمدي. لحظه به دنيا آمدنت من بالاي سرت نبودم. يعني هيچ كس بالاي سرت نبود. تو از پستانهاي گنديده ي مادرت مكيدي. و هنگامي كه شيرش تمام شد ، خونش را مكيدي. وقتي دندانهايت رشد كرد از گوشت گنديده اش تغذيه كردي و با استخوانهايش مجسمه ساختي. من در هفت سالگي ات برگشتم تا استخوانهاي پوسيده مادرت را خاك كنم. اما تنها تو را ديده ام با عروسكهاي استخواني كه ساخته بودي. نزديكم آمدي. لبخند زدي. بي آنكه گريه كني بغلم كردي. من و تو شريك هم بوديم. من مادرت را كشتم تو هم او را خورده بودي.
حالا تنها آرزوي باقي مانده ام اين است كه تو را در آن لحظه كه اين چند سطر را مي خواني ببينم. شايد گريه كني و شايد هيچ احساسي نداشته باشي. ولي مطمينم كه گريه مي كني مثل تمام پسرها. تنها كاري كه مي توانم برايت بكنم گفتن يك نصيحت است. اين تنها وظيفه ايست كه پدران با لذت تمام انجام مي دهند. پس گوش كن:بهتر است دختري را پيدا كني. آرام سرت را ميان سينه اش قرار دهي و گريه كني. مطمين باش آرام مي شوي. چون قبل از اينكه گريه ات به اوج خود برسد عاشق سينه هاي برآمده ي دخترك مي شوي. سعي مي كني با دستانت آنرا لمس كني و سكس آرام آرام جاي همه چيز را مي گيرد...

1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

khob ke chi?????

-------------
yekiiiii@yahoo.com

۷:۴۶ بعدازظهر, فروردین ۲۷, ۱۳۸۴  

ارسال یک نظر

<< Home