چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+


سايه ام را به روشنايي ات مي دهم
تا خاطراتم را بي سايه گي بنامم
دستانم را به زنجير ت مي سپارم
تا شعر بلند زندان را بدانم
دهانم را به مشتت خونين مي كنم
تا به زبان سرخ بخوانم
چشمانم را با تيرگي لبخندت مي بندم
تا به هجاي روشن دلي بشنوم
تو چشمانت را باز
دهانت را سكوت
دستانت را آزاد نگه دار
تا وطنم را فرباد كنم.