چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+


از هز لحظه ي ميعادمان يك عيد مقدس مي سازيم.
در تمام جهان تنهاييم.
همچون يك پر
ولي بي باك تر
تو از پلكان سرازير مي شدي
رو به جلو
من گيج از ميان ياسها به سوي قلمرو تو
از ميان آيينه شب هنگام هديه گرفتم:
درهاي محراب باز شد
و در آن تاريكي
آهسته سرخ فام
برهنگي ات به سمت بالا قوس برداشت.
و در بيداري؟
((متبرك باد))
چنين گفتم
بدان كه تبرك من گستاخانه بود
در خوابي كه بودي بوته ي ياس
از جايگاهش به سويت كش مي آمد
با آن دنياي آبي اش تا لمس ات كند.
و پلكهايت،متاثر از اين لمس آرام شد، و دست ات گرم
رودها در شفافيت شان در جنب و جوش بودند. كوه ها هيبت ترسناك داشتند و رودها در خروش بودند.
آيينه ـ تاركوفسكي