چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

تنها آرزويي كه داشتم اين بود پايان روزي كه هر چي مي خواستم توش بود خودم خلاص كنم. اما امروز وقتي اون احساسي كه مي خواستم بهم دست داد وقتي حس كردم كه امروز همون روزي كه بايد احساسش مي كردم، خيلي خوشحال شدم.شب كه شد رفتم همون جايي كه بايد مي رفتم. بعدش بالا رو نگاه كردم ديدم خيلي ماه بزرگ شده. بعد يادم اومد كه بايد به يكي بگم ماه امشب خيلي بزرگ شده برو نگاش كن. پايين نگاه كردم ديدم ماشينا با سرعت دارن ميرن. نشستم لبش. زنگ زدم. گفتم ماه امشب خيلي بزرگ شده برو نگاش كن. گفت: آره. مي بينم. بعد گفت: مواظب خودت باش. بعد گفتم: مي خوام برم خداحافظ. بعد يه ساعت همينطوري نشستم پايين نگاه كردم ماشينا با سرعت داشتن مي رفتن.منم بايد مي رفتم خونه. بلند شدم رفتم كنار اتوبان . بعد از نيم ساعت يه ماشين بوق زد. گفتم : خونه. ماشينه نگه داشت. رفتم جلو. گفت: ببخشيد كجا گفتيد. گفتم: خونه. پيرمرد خنديد. گفت: خب خونه ت كجاست. گفتم بايد مستقيم بري. گفت: باشه. سوار شدم. گفتم: آقا پولي براي كرايه نمي دم. گفت: باشه. بعد مستقيم رفت. بعد احساس كردم خودم كنار پل جا گذاشتم.