چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+
.




موومان دوم

من عشق را دوست دارم
اما از زنان مي ترسم+
مي نشينم همين جا ، زير تاريكي ماه ، سيگار مي كشم تا هر بار كه سينه ام سوخت بگويم : مي بيني سيگارست. اين سوزش پكهاي سيگار است. شايد خود نيز باورش كنم. ماه كه برود خيالي نيست،روشنايي سيگار ما را بس. تو زير لب مي خواني: زندگي كشيدن سيگاريست بين دو هم آغوشي. ولي باز زير لب مي گويم: زندگي صرف افعال است. آرام آرام پاهايم را حركت مي دهم. صداي رودخانه كه در جوي سيماني اسير ست، بلند مي شود. آنطرف تر لبي سخن مي گويد. لبي كه مخاطبش نبودم. مي گويد: زندگي دلخوشي مي خواهد. و باز نگاه پسري مانند هزاران سال قبل و هزاران سال بعد به دختري خيره مي شود. دخترك يا پسرك براي هم فقط يك دلخوشي اند. زير لب مي گويم: نه، زندگي يه دلِ خوش مي خواد. ما بازيگران تكراري ترين نمايشنامه ي جهانيم. پي اس را هزاران سال قبل نوشته اند. بازيگران : دو نفر. صحنه ، هر جايي كه هيچ كس نباشد. مي گذرم مثل هميشه شايد آرامتر. حالا ديگر نه خبري از نور ماه ست نه از نور سيگار. به پاهايم نگاه مي كنم. باورت مي شود در طول تمام اين سالها نفهميدم كه از زندگي گذر كردم يا گذار. مي خندم گله اي نيست اگر حرفهايم را نفهمي. هنوز انقدر كوچك نشدم تا بخواهم كسي مرا درك كند. باور كن آدمهاي مضحك آدمهايي هستند كه كاملا درك مي شوند. انقدر كارهايشان و حرفهايشان تكراريست كه كامل مي شود دركشان كرد. مثل حبه قندي در فكر آدم حل مي شوند، درك مي شوند. براي من همان نگاهي كه مي كني و همان احساس ابهام كه صورتت را لمس مي كند كافي ست.
عشق ، حالا در زمان ما از يك انحنا مي آيد. انحناي سينه ي دختران و جيب پسران. تمام جايي كه مي تواني برايش داشته باشي سياهي صفحه اي است از شناسنامه اش. جاي خالي همسر در دفترچه اي قرمز. انتهايش همين ست. دلشان به همين خوش مي شود. تمام صحبتهايشان با نام ازدواج پيوند خورده. تا شانزده سالگي منتظر پسري هستند با اسب سپيد و بعد تا بيست و چند سالگي امتحان پسركهايي كه جلو مي آيند. بعد از آن اگر تنها ماندند روزها همان پسركان را نفرين مي كنند و شبهايشان به ياد آنها بالشهايشان مرطوب مي شود. دنيايي دارند. اگر هم كه ازدواج كردند ... . بگذريم چه فرقي دارد.
ولي تو حرف ديگري بودي. حرفي براي زمزمه هاي آرام. نامي براي يك سكوت. قصه اي بي غصه. شرحي بودي بر سكوت . دردي بودي . نه من از عشق سخن نمي گويم. چيزي فراتر ، چيزي جز پر شدن صفحه ي شناسنامه اي... . عاقبت يك روز كه ديگر كوچه ها حوصله ندارند مي روي. چه خياليست.
از خودم مي پرسم چرا نام پسرك را در هيچ تاريخي نمي يابم. يا هيچ افسانه اي. پسرك تنها درون من رشد كرده ست.
ميان خيالاتم زني هراسان از كوچه اي مي گذرد.
دستهايم را پايه ي صورتم مي كنم.
دختري جيغ مي كشد.
نطفه يي ميان هيچ شكل مي گيرد.
آه پسرك بيچاره
عاشق مريمي شدي
كه عيسي را بار دارست.
هي پسرك! دوست داشتن شايد تنها و تنها براي تو، گذشتن از سيبي ست كه هزاران انسان را سير مي كند.
چشمهايت را ببند.
كلام پيري را به خاطر مي آورم كه درون داستاني كه نامش را از ياد برده ام روي به پادشاه كرد وگفت: اوج بي نوايي تو روزيست كه با چشمان بسته اشك مي ريزي.
و من زماني كه پلكهايت بسته بود از قطره هاي اشك گونه ات خيس شدم.
بايد گذشت.مي گذرم. مي گذارم و مي گذرم. به خاك مي نگرم.
اي آسمان براي باور كردنت بايد گاهي به خاك نگاه كنم.


+حسين پناهي