چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

نوشته اي براي ضميري كه مي خوانمش. يادداشتي براي يك من كه روبرويم مي نشيند و تو خطاب مي گيرد . به ياد پسركي كه دو هزار سال پيش عاشق مريم مقدس شد و آرام چشمانش را بست ،
موومان يكم
خدا نقطه گذاشت
و انسان آغاز شد
از نقطه آغاز شدم. برخلاف نوشته كه با نقطه پايان مي گيرد ، انسان با نقطه آغاز مي شود. از نطفه اي شايد. نقطه ي تك بعدي تقسيم مي شود. نقطه ها در امتداد هم خطي را تشكيل مي دهند.خطها باد مي كنند حجمها را مي سازند.
من آغاز شدم.
اندامها مي آيند.
صداي جيغ زني در هوا احساس بطالت مي كند.
پرستاري مرا بيرون مي كشد. ضربه اي به پشتم مي زند. شسته مي شوم. من همينطور گريه مي كنم. نمي دانستم كه دارم بودن را با حال ساده گريستن در اول شخص مفرد صرف مي كنم. زبانم جيغهاي ممتد بود. تولد، كشيدني بود از سوي پرستاري كه مرا از جايي راحت و تاريك به سوي روشنايي مي برد.
من ميان هزارن عروسك گم شده بودم مادر هر روز با من مثل تمام عروسكهايش بازي مي كرد و پدر هر روز اسباب بازي هاي دلخواه كودكي اش را برايم مي خريد. من در دست برادر و خواهرهاي مادر و پدرم بالا پايين مي رفتم. مادر سعي مي كرد او را با جيغي آرام صدا كنم. هي مي گفت : بگو مامان
چهار پا بودنم را ترك كردم و بر دو پايم سوار شدم. روز اول مدرسه مادر گريست من خنديدم.
زني تخته اي سياه را خط خطي مي كرد بعد ما را مجبور كرد براي هر خط خطي داد بزنيم: الف ، ب ، .... . به آن زن گفتيم : معلم. ما كه هنوز نمي دانستيم بيست چيست يا حتي بعد از نوزده است ثلث اول را بيست گرفتيم. يعني همه بيست گرفتند و من نوزده. ولي چه فرقي مي كرد نوزده قشنگ تر بود. بعدها فهميدم معلم شعور و سوادمان را با نمره اندازه گيري مي كند. سال اول شاگرد دوم شدم. مادر ناراحت بود. بيست و نه نفر با معدل بيست شاگرد اول شدند و منم شاگرد دوم.
ما هر سال سر درس انشا فصل بهار ، تابستان ، پاييز و زمستان را توصيف مي كرديم.درباره مقام معلم مي نوشتيم و شغل آينده خودمان را مي گفتيم. معلم هم خوابيدن را صرف مي كرد.
آغاز ويرانگي ، از زماني كه خواستم از ضمير ما جدا شوم. مي بيني چند سطر بالا من نبود ، ما بود. ما به مدرسه رفتيم، ما نمره گرفتيم ، ما انشا نوشتيم و... . من هايي هم وجود دارد. من هايي كاملا انحصاري. هر چقدر اين من ها در جمله هاي زندگي بيشتر شود به جنون نزديك تر مي شوي. من در آرزوي رسيدن به تنهايي ادامه مي دهم.
اولين جرقه نه سالگي بود. با خانه هاي كوچك پلاستيكي شهري ساختم. آدمك هاي پلاستيكي ام را در خانه ها گذاشتم. به جايشان حرف مي زدم. خود را خداي آنان مي دانستم. كاملا در اختيارشان داشتم. مي خواستم لحظه اي تجربه خدا بودن را مزه كنم. بعد از چند ساعت حوصله ام سر رفت تمام شهر پلاستيكي ام را خراب كردم. به شهرم نگاه كردم ، ويرانه اي بود. ترس تمام وجودم را گرفت رفتم پيش مادر. نفس نفس مي زدم. مادرم با ديدن من آشفته شد. گفتم: مامان اگه خدا حوصله اش سر بره چي ميشه؟ اونم كاري كه من كردم ، مي كنه؟
مادر آرام شد.
براي مادر زخم زماني معنا دارد كه همراه قطره اي خون، كبودي پوست و متورم شدن باشد. ولي سوالم هيچ كدامشان را نداشت. مادرم خنديد. حالا مادرغصه دار ست ، ميان زمزمه هايش آرام مي گويد: بايد وقتي بچه بودي... هيچ وقت دنباله اش را نمي شنوم شايد او هم تمامش نمي كند.. ولي در امتداد اين سالها به جمله اي ايمان آوردم: غصه هميشه مادرم را دارد.
سوالم ، كابوسي برايم شده بود . اگر روزي خدا حوصله اش سر برود چه بلايي سر ما مي آيد. چه بلايي...
شايد تنها زيبايي كودكي ، سريع از ياد بردن است. روياهاي زود گذر ، كابوسهاي زودگذر. اما بزرگتر كه مي شوي مي بيني خاطرات كودكي فراموش شده...