چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

من سعي كردم سوت بزنم. ولي نمي شد. به جايم سوت مي زد. پايين نگاه كردم. دختر كوچولو داشت آبنبات مي خورد. من دستم تو سينه هاي تو بود. روي آب شناور شدم. دست و پا نمي زدم. مادر روي نگاهش خط كشيد. سعي كردي بگي : نه. يواش يواش بلند شد. روي ديوار تركي ماند. سوسك سريع رفت توي شكاف. سنگدلي. گفتي يا شنيدم. مهتاب كوچولو ترسيد. سوسك روي ديوار برگشت. مهتاب كوچولو گريه مي كرد. پدر بزرگ با اسلحه ي شكاري اش سوسك را نشانه رفت. بوي باروت مي اومد. و قتي بلند شدم بوي گندي مي دادم. فكر مي كردم ديشب پياز خوردم گفتند بالغ شدي. سعي كردم بهش فكر نكنم. مهتاب كوچولو ساكت شد. سوسك به راه خودش ادامه داد. مهتاب كوچولو بالغ نشد. اگر بالغ مي شد حتما سعيد كه آنطرف ديوار مي خواند عاشقش مي شد. آبنبات سمتم گرفتي ليسش زدم. به مادرش گفتم حتما بايد دختر ديگري بزايي. پس سعيد عاشق كي بشه. شبها سعيد را نمي ديدم. همسايه ترسيده بود. تابستانها هميشه توي حياط مي خوابيدند. صورتم را جلو آوردم. سگي كه مي گفتند سگ من است و ميراث پدر بزرگ دستم را مي ليسيد. فكرش را هم نمي كردند دو چشم هر شب آنها را مي بيند. دكتر خانه اش را فروخته بود. پدر بزرگ مي خنديد مي گفت: اشراف لهجه دار. همسايه بوي پياز مي داد. دكتر بوي خوبي مي داد. مهتاب هيچ وقت سينه هايش تير نكشيد. آيينه ي كوچكت هميشه توي كيفت بود. هر بار روژ لبت پاك مي شد دوباره مي زدي. دهنم تلخ شده بود. سعيد داشت خانه ي همسايه را مي ديد. سعيد سرخ شده بود. سعيد را آنشب ديدم.بوي پياز مي آمد.آبنبات را بهت دادم تو ليس زدي. دستت را با اكراه گذاشتي. دكتر را ديدم. چند سال گذشته بود. اما همان كت و شلوار قديمي را پوشيده بود. سلام كردم گفتم همسايه جديد كه جاي شما آمده دهانش بوي پياز مي دهد. و شبهاي تابستان با زنش توي حياط مي خوابد. دكتر خسته بود ولي خنديد. دكتر مرده بود ولي خاكش نكرده بودند خودش هم مي دانست. همسايه چاق شده بود. دكتر لاغرتر از هميشه بود. دستت را آرام حركت دادي. گفتم: سريعتر. مادر مهتاب گريه مي كرد. پدرش را هيچوقت نديده بودم. صداي نفسهاي سعيد مي آمد. پدر بزرگ حالا شده بود بابا بزرگ. زني با لباس سپيد هر روز مي آمد. هميشه بوي الكل مي داد. پدر بزرگ روي تخت مي خوابيد. زن سپيد پوش سرنگ را مي انداخت بيرون. لگن را بر مي داشت. پدربزرگ در اتاق زنداني بود. مادر مهتاب ديوانه شده بود. تمام حياط را سمپاشي كرده بود. گلها خشك شدند.مادر مهتاب ديگر باغ را آب نمي داد رختها را نمي شست. گفتي: دستام خسته شد. گفتم: يه خرده بيشتر نمونده. خواستم ببينم سعيد چي داره مي بينه. سعيد يخ كرد. دلم براي پدر بزرگ مي سوخت. توي اتاقش رفتم. گفت اون بسته سرنگ بنداز روي زمين. انداختم. هر روز مي انداختم زمين. زن سپيد پوش در اتاق را مي بست. رفتم كنار پنجره ي اتاق. مانتو اش را در آورد. پدر بزرگ روي تخت خوابيده بود. پرستار خم شد سرنگ را بردارد پدر بزرگ برگشت زل زد به باسن پرستار. پرستار سرنگ را برداشت. تنها بودم. مادر سعيد را برده بود دكتر. پرستار لگن را زير پاي پدر بزرگ گذاشت. دستهايت درد گرفته بود من آرام شدم. پشت سعيد ايستادم. صداي نفسهاي سعيد با آه و ناله اي قاطي شده بود. بوي پياز مي آمد. آنطرف ديوار مرد چاق همسايه زير پشه بند زن همسايه را بغل كرده بود. بوي تعفن مي امد سعيد سرگرم بود فرار كردم. تنها بودم. مادر سعيد را برده بود دكتر. رفتم حمام. شير آب را باز كردم. دلم گرفته بود. مهتاب برايم لواشك نمياورد تا با هم ليس بزنيم. عروسكهاي مهتاب را قايم كردم. بوي مهتاب مي دادند. سايه اي پشت در حمام بود. در باز شد. پرستار بود ولي لباسهاي سپيدش نبودند. فرار كردم. پدر بزرگ مي گفت هر روز سرنگها را روي زمين بندازم. بوي پياز مي آمد. توي باغ لخت بودم. خاكها به پاهايم چسبيدند.دستم را از ميان دكمه هايت رد كردم.دستم سرد بود. درد كشيدي. پرستار عصباني بود. داشت مي رفت. لباسهاي سپيد تنش بود.برگشتم. مادر مهتاب مرا ديد. مادر مهتاب سوسك مرده اي دستش بود.داد زد.: پدرش سوسك نمي خواست بكشه. مي خواست مهتاب بكشه. پدرش ، پدرش... . مادر مهتاب را نديدم. پدر بزرگ را سفيد پوشاندند. دختر همسايه بزرگ شد. صورتت را جلو آوردي. بوي پياز مي آمد. فرار كردم. روي بالكن خانه ات راهي نبود. پرواز كردم