چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+


مي دوني اون شب با حامد رفتيم تاب بازي. پارك خلوت بود. دنيا بالا پايين مي رفت. من بالا پايين مي رفتم. يكي داشت مي اومد بعدش داشت مي رفت. هوا سرمه اي بود. خاك و باد باهم مخلوط شد. بوي گور مي اومد. چند قطره بارون هم بود. آب و باد و خاك بود. ياد صد سال پيش افتادم وقتي مادر مي گفت حياط جارو كن. يه خرده كف حياط خيس مي كردم. مادر بزرگ بوي خاك ميداد. يكي هم توي حيات روي خاك ، آب ريخت بعد باد آمد بوي انسان پيچيد. انسان طي قرنها به اينسان تبديل شد. من دارم تاب مي خورم و دنيا بالا پايين ميره. اون دختر كوچولو روي سرسره ايستاد و بعد شروع به دويدن كرد وقتي رسيد پايين با نگاه پيروز مندانه اي به من نگاه كرد. زندگي تو چشماش بود. من سرعتم بيشتر كردم. دنيا سريعتر بالا پايين مي شد گفتم حتما الان خراب مي شه. يه برگ رو باد سوار شده بود. برگ زرد، سبز. من داشتم حياط جارو مي كردم پدر بزرگ قليونش را مي كشيد. پدر بزرگ شكسته شده بود. پدر بزرگ ديگر اسب نداشت. و باغ قلهكش را هم باخته بود. زمينهاي شمالش را هم. مادر بزرگ سلطنت مي كرد. كنار پدر بزرگ رفتم. قليون داشت مي خنديد. پدر بزرگ گريه نمي كرد. قرار بود با پدر بزرگ صبح زود بريم ... . پدر بزرگ خم شده بود. قليون هنوز گرم بود اما پدر بزرگ سرد بود. من قليون از دست پدر بزرگ گرفتم شروع به كشيدن كردم. پدر بزرگ بعد از دو هزار سال قليون را رها كرده بود. قليون ديگر پدر بزرگ را نداشت. مادر پدر بزرگ را ديد. پدر نبود تا ببيند. پدر هيچ وقت نبود. مي گفتند هزاران سالست دارد مي جنگد. من هم پدر را نديده بودم.شايد پدر هم مثل پدر بزگ بود ولي بزرگ نشده بود. پدر مرگ پدر بزرگ را نديد مرا هم نديد. مادر چشمهاي پدربزرگ را بست. صداي قرآن مي آمد. مادربزرگ بوي خاك مي داد. چهل روز گذشت. ولي چهل شب نگذشت. شبها مي ماندند روزها مي گذشتند. من تنها ماندم. پدربزرگ گريه نكرد. من هم گريه نكردم. شايد پدر گريه مي كرد. فردا گذشت. هوا سرمه اي بود. خاك و باد باهم مخلوط شد. بوي گور مي اومد. چند قطره بارون هم بود. آب و باد و خاك بود. ياد صد سال پيش افتادم وقتي مادر مي گفت حياط را جارو كن. من به تاب خوردنم سرعت دادم تا دنيا خراب شود. دختر كوچولو گريه كرد. من داشتم پرواز مي كردم. فقط رنگ قرمز را مي ديدم. بدنم گرم شده بود. شايد پدر عاقبت شهيد شد.