چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

سرم چه جوش مي زند، داغ مي شود ، بايد بفكر سلامتي خود باشم. از روزي كه زبانم را بريده اند، يك زبان ديگر ، نمي دانم چه زباني است كه بدون وقفه در مغزم قدم مي زند ، چيزي در وجود من حرف مي زند و كسي كه نااگهان سكوت كرده و باز دو مرتبه وراجي او شروع مي شود. وراجي مي كند ، كله ام را مي جوشاند. از دستش به تنگ آمده ام و نمي دانم به كجا و چه كسي پناه ببر.م. آه خدايا چيزهايي مي شنوم كه نمي توانم بر زبان بياورم، خدايا چه جوش و خروشي در سرم پيدا شده و اگر دهانم را باز كنم مثل سر و صداي سگهاي بيابان كه باد و توفان آنرا بهم ميزند صدا مي كند.
كافر يا روح سرگردان ـ آلبر كامو
اين داستان كوتاه از آلبر كامو خيلي خفنه، حتي از بيگانه هم پيچيده تره....