چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+


برسد به دست...
و تنها آن گاه كه همگان مرا انكار كرديد، نزد شما باز خواهم آمد.براستي برادران ، آن گاه گمشدگان را با چشمي ديگر خواهم جست؛ آن گاه با عشقي ديگر به شما عشق خواهم ورزيد(1)
حالم خوش نيست بانو
مي دانم باز لب مي گشايي: تو دردمندترين ناطقان حيوان نيستي. پس زاري بيهوده مكن. و باز مي گويمت: انسان جسمي بي جان نيست كه بشود با قانونهاي نيوتن شدت نيرو وارد شده به او را سنجيد و مقايسه اش كرد. بزرگي درد مهم نيست.مهم روحي ست كه زير بار درد مي رود. او كه دردها مانند خوره روحش را خورده بودند از جنس همان انسانهايي بود كه چهل به پنجاه ، پنجاه را به شصت ... رسانيدند . اين آستانه دردست كه مي شكاند. كتاب را كه باز كردم :روزي صيادان قضا و قدر دام تقدير باز گسترانيدند و دانه ي ارادت در آنجا تعبيه كردند و مرا بدان طريق اسير گردانيدند. پس از آن ولايت كه آشيان ما بود به ولايتي ديگر بردند، آنگه هر دو چشم مرا بردوختند و چهار بند مخالف بر من نهادند و ده كس را بر من موكل كردند. پنج را روي سوي من و پشت بيرون من و پنج را پشت سوي پشت.اين پنج كه روي سوي من داشتند و پشت ايشان بيرون ، آنگه مرا در عالم تحير بداشتند ، چندانك آشيان خويش و آن ولايت و هر چه معلوم من بود فراموش كردم ، مي پنداشتم كه خود من پيوسته چنين بودم...(0)
من سطر سطرش را گريستم.
بانو من هيچگاه هجي كننده ي بيچارگي نبودم.
به تو گفتم زندگي بازي با كلمات نيست{ پس و پيش كردن شان ، آراستن شان.}. زندگي جمله ي زيبايي از نويسنده اي معروف نيست كه بالاي انشايت بنويسي تا معلم به لطف آن قلمش را بيشتر بچرخاند. زندگي پايان يك رمان پرفروش نيست. زندگي را نمي توان مثل فيلمهاي شبه هنري نيمه كاره رها كرد. چگونه در كتابها به دنبال زندگي مي گردي. باران درون هيچ كتابي انسان را خيس نمي كند. من از لالايي براي چشمهايم كه حسرت خواب و رويا را ندارد بيزارم. زندگي لالايي كتابهاي آلبن بوبن نيست. سيندرلا و سفيد برفي فقط زيبنده خواب كودكان است.
يادت هست آن روز ... هرچه يادت مانده فراموش كن زندگي با خاطرات مثل دويدن در مه ست چشم را كه بازكني مي بيني زير پايت خاليست و سقوط ، فعل ناگزير توست.
ياد آنكه مي رود را زنده نگه مدار، حقيقت آنكه هست را پذيرا باش.
اي تنهايي ! اي خانه ي من تنهايي ! ديري وحشي وار در غربت هاي وحشي زيسته ام تا با چشمان گريان به سوي تو ، به خانه بازنيايم.(1)
دستي جلو مي آيد تنهايي ام را مي گيرد. اي بانو هر چيز را مي توان بخشيد و دم نزد ولي تنهايي انسان ، بكارت يگانه ي روحش ، اگر از بين رود ديگر با هيچ عملي دوختني نيست. نمي شود بازپس گرفت. آنها هميشه در كمينند. آنان ستايشگرانند. نوشته هايت را نمي فهمند و داد مي زنند : بي نظير است. ساعتها به چشمهايت مي نگرند. با تو حرف مي زنند ، تكه كلامشان ناراحتي از سكوت توست. مي خواهند سكوتت را بشكنند. مي خواهند يكه تاز افكار تو باشند. برايت گلي سرخ مي آورند. كتابهايشان را با شاخه گلي به تو امانت مي دهند. و تو فكر مي كني كه گلها بيگناه ترين شيادان زمينند. هميشه بهانه دارند كه در آغوشت بيفتند و گريستنشان آغاز شود. رخنه ها را بايد بست. هميشه به دنبال كليدند تا تو را باز كنند. انسانهاي متفاوت مثل عروسكهاي جديدند مثل بازيهاي جديد. بايد انقدر تلاش كني تا رموز بازي را پيدا كني. بازي كه تمام مي شود سي دي را بايد شكست. در پس دستهاي كنجكاوشان لذت شكستن نمايان ست. آنان تو را به تمام مهماني هايشان مي برند و دستهايت را مي فشارند و گونه هايت را مي بوسند. با تو مي رقصند و در هر رقصشان گامي جلوتر مي آيند. به تمام دوستهايشان معرفيت مي كنند. انگشتري مي خرند تا تو را در دستانشان اسير كنند. تمام واژه هاي گنديده شان را با دوستت دارمها مي پوشانند. بايد بر صورتي كه مي گويد: دوستت دارم تفي انداخت. يادت باشد كه اينان گويندگان جمله ي معرفشان هستند: زندگي دادن و گرفتن است. زندگي برايشان داد و ستد است. پس منتظر باش ببين چه مي خواهند.
بازي كه تمام مي شود آنان به دنبال ورژن جديدش مي گردند.
بانو سهم من از زندگي ، از پشت شيشه ي باران خورده نگريستن به دختركي بود كه خود را از چنار حياط خانه مان دار زد. و حرفهاي پسرك:
نمي دانم ميشناختمش يا نه. نه ، آقايان باور كنيد نمي شناسمش. من مخاطب آن نامه باران خورده كنار جسد نبودم. من تا حالا اين دختر را نديدم. قاضي محترم باور كنيد من با او به سينما نرفته بودم. من با او درخت گلابي را نديده بودم. من با او خودكشي نكرده بودم. داروخانه دروغ مي گويد. ما با هم واليوم ده نخريده بوديم. او به من نگفته بود كه پدرش دست سنگيني دارد. او نگفت كه پدرش بد مي زند خيلي بد. او نگفته كه هميشه از نيم و نصفه بدش مي آيد. بابا هم نگفت: حتي اگر تو هم حرف بزني فرقي ندارد نمي توانند اعدامش كنند. هيچ پدري را بخاطر يك نصفه محاكمه نمي كنند. او انقدر دارد كه بهترين وكيل را بگيرد تا تو را مقصر نشان دهند. نه آقاي قاضي ، من شاهد تكه تكه شدن دختري به دست پدرش نبودم. من شاهد سيگار كشيدنش نبودم. من شاهد تنفرش از جامعه ي پاك و سالمش نبودم. من نشنيدم كه بگويد: خدا با تو ام. من ازت متنفرم. من روزي كه كتابهايش را دم در گذاشت را بخاطر ندارم. او نگفته بود كه پسرخاله اش به او تجاوز كرده و او از ترس پدرش به كسي چيزي نگفته. او هيچ چيز به من نگفت آقاي قاضي. گريستن براي چيست؟ آقاي قاضي چشمانم به نور حقيقت دادگاه حساس است. بخاطر همين قرمز شده. من نترسيدم كه گناه پسرخاله اش را بر گردن من بيندازند. آقايان محترمه به مردانگي تان سوگند كه هر چه گفتم حقيقت بود.
من عاشق جامعه ي ملكوتي ام هستم
من عاشق تمام روشن فكران گنديده ي مو برق زده هستم.
من عاشق تمام انسانهاي مخلص كه تمام اخلاصشان در پيشاني شان حك شده و موهاي صورتشان تا زير چشمانشان بالا آمده هستم.
من از ديدنتان حالم بهم نمي خورد.
من هيچگاه سيفون توالت را به ديدن چهره هاي زيباي شما ترجيح ندادم.
من هم مانند تمام عالمان بزرگ كشف شده و نشده كشورم فرهنگ ايراني را قبول ندارم و پرستشگر اعراب و اروپايي ها هستم.
من نگفته ام كه جامعه كودكان را مي خورد و بعد آدمها را مي ريند.
و من در چرخ گوشت جامعه ام به انساني بي تفاوت تبديل نشده ام كه همه چيز برايش مسخره ست.
گفتگوها كه تمام مي شود بايد گريخت قبل از آنكه چشمي پلك زند. در پس هر نگاه كه صاحبش سكوت كرده دامي ست كه رهايي ندارد.

................
پا نوشت:
(0): عقل سرخ ... سهروردي
(1) چنين گفت زرتشت.... نيچه


1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

سلام ایمان خان
نوشته هاتون رو خوندم
قلم خوش بیانی داری
خیلی از حرفات حرف دلمه
راستی و اگه اشکال نداره میخوام این نوشتتو توی بلاگ 360ام بذارم
میشه؟

۳:۳۳ قبل‌ازظهر, اردیبهشت ۱۲, ۱۳۸۶  

ارسال یک نظر

<< Home