چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+



جذابيت پنهان رنج
سوزان سانتاگ
(از روزنامه ي شرق)
قهرمانان فرهنگى در تمدن ليبرال بورژواى ما با ليبراليسم و بورژوازى سر جنگ دارند، آنان اغلب نويسندگانى تكرارى، وسواسى و بى نزاكت اند كه مى خواهند به زور بر خواننده اثر بگذارند _ نه فقط با لحن كلام شان كه نشان از توانايى فردى شان دارد و نه فقط با شور و حرارتى كه از روشن فكرى شان مايه مى گيرد بلكه با افراط و تفريط هايى كه در شخصيت و افكارشان موج مى زند. اينان مردان و زنانى متعصب و عصبى اند كه به انحاى مختلف خود آسيب مى زنند- نويسندگانى كه حضورشان گواهى است بر زمانه مخوف و به ظاهر ادب دوستى كه در آن به سر مى بريم. بيشترشان را كه نگاه مى كنى مى بينى مسئله، مسئله لحن كلام است: بعيد است كه كسى بتواند عقيده ها و انديشه هايى را باور دارد كه با لحنى عارى از احساس و روح و مبتنى بر عقل و درست انديشى صرف بر زبان مى آيند. عصر هايى هستند كه آنچنان پيچيده اند و چندان گوش شان از تجربه هاى تاريخى و فكرى ناهمساز آكنده است كه ديگر نمى توانند صداى «درست انديشى» را بشنوند. درست انديشى در اين دوره ها به صورت مصالحه و طفره رفتن و در نهايت يك جور دروغ درمى آيد. عصر ما عصرى است كه خواسته و دانسته به دنبال «سلامت» مى گردد و با اين حال تنها واقعيت «بيمارى» را باور دارد. حقيقت هايى كه ما محترم مى داريم جملگى از بطن محنت و رنج زاييده اند. ما حقيقت را بر حسب ميزان رنجى كه نويسنده مى برد سبك و سنگين مى كنيم- و نه با معيار حقيقتى عينى كه صحت و صدق كلام نويسنده در تطابق با آن تعيين گردد.در كلايست۱ جوان چيزى بود كه گوته پخته و جاافتاده را به خشم مى آورد، گو اين كه كلايست بيشتر آثارش را «با كمال ميل و طيب خاطر» به پير سياست و ادبيات آلمان تقديم مى كرد _ آن چيز همان حالت بيمارگون، عصبى، ناخوش احوالى و رضايت كامل از رنج بود، يعنى همه چيز هايى كه مايه هاى الهام نمايشنامه ها و داستان هاى كلايست را برمى ساخت _ از قضا همين امور كه گوته را مى آزرد امروزه كلايست را در نظر ما چنين گرانقدر و ارجمند نموده است. هنوز كه هنوز است خواندن نوشته هاى كلايست در ما لذت مى آفريند و حال آن كه بيشتر آثار گوته در شمار مواد كسالت بار درس هاى دانشگاه قرار گرفته. همين حكم درباره نويسندگان محبوبى چون كى ير كه گور، نيچه، داستايوفسكى، كافكا، بودلر، رمبو، ژنه- و سيمون وى _ صدق مى كند، اينان ارج و اعتبارشان را در نزد ما مرهون همين حالت بيمارگونه خويش اند. بيمار بودن ايشان همان سلامت و صحت شان است، همان چيزى كه خوانندگان شان را مجاب مى سازد.شايد پاره اى دوران ها باشند كه بيش از حقيقت، به عميق شدن حس واقعيت و گسترش دامنه هاى تخيل نياز دارند. من يكى كه شك ندارم جهان نگرى استوار بر سلامت عقل ديدگاه درستى است اما آيا آنچه در اين ديدگاه جست وجو مى شود همواره همان حقيقت است؟ نياز به حقيقت هميشگى نيست. آدميان همواره به حقيقت احساس نياز نمى كنند، گاهى فقط به آ سودگى خاطر محتاج اند و بس. هيچ بعيد نيست انديشه اى كه به نوعى حقيقت را تحريف مى كند داراى توان نقادى و روشنفكرى فزون ترى از خود حقيقت باشد؛ آدميان دستخوش دگرگونى دمادم اند، شايد چنان انديشه اى بيشتر به كار نياز هاى روحى اين آدميان آيد. حقيقت همان توازن است اما نقطه مقابل حقيقت كه همانا بى توازنى است شايد دروغ نباشد.بدين قرار، خيال ندارم عادتى را كه امروزه باب روز شده دست بيندازم، مى خواهم آن انگيزه اى را بى قدر كنم كه در پس تمايل روزگار ما به افراط و تفريط در هنر و تفكر پنهان است. تنها چيزى كه نياز داريم اين است كه ريا نكنيم و تعارف را كنار بگذاريم، بايد ببينيم و دريابيم كه به راستى چرا كار هاى نويسندگانى چون سيمون وى را مى خوانيم و مى ستاييم. من باور نمى كنم كه از ده ها هزار خواننده اى كه كتاب ها و مقاله هاى وى را كه پس از مرگش انتشار يافت خوانده اند و مى خوانند، به شمار انگشتان دست هم از ته دل با آرا و عقايد او همداستان باشند. اصلاً نيازى به همداستانى نيست _ لزومى ندارد شماى خواننده با عشق ورزى ناكام و پراضطراب سيمون وى با كليساى كاتوليك همدلى كنيد، يا خداشناسى عرفانى او را كه بر غيبت امر قدسى استوار است بپذيرد، يا آرمان هاى نامتعارف او را كه بر محور انكار تن شكل مى بندد قبول كنيد و يا بر بيزارى دور از انصاف وى از تمدن روميان و يهوديان صحه بگذاريد. همين سخن را درباره كى ير كه گور و نيچه نيز مى توان بازگفت؛ بيشتر ستايندگان اين دو در عصر جديد نمى توانند انديشه هاى آن دو را بپذيرند و نمى پذيرند. ما آثار نويسندگانى را كه از توان نوآورى و خلاقيتى چنين تند و گزنده برخوردارند مى خوانيم؛ چرا كه قدرت و توانايى فردى شان مجذوب مان مى كند، چرا كه جديت شان مثال زدنى است؛ چرا كه در ايشان اشتياقى سوزناك و بى حد مى بينيم كه خود را در راه حقيقت هايى كه باور دارند فدا كنند، اينكه كه آثارشان را مى خوانيم تنها اندكى به جهت «ديدگاه ها»ى ايشان است. همان گونه كه آلكيبيادس۲ فاسق باده پرست از سقراط پيروى مى كرد، بى آنكه توان يا حتى تمايلى براى دگرگونى ساختن زندگى خويش داشته باشد، با اين حال چندان از شور و هيجان و عشق لبريز بود كه خواننده امروزى را به ستايش وا مى دارد، ستايش از واقعيت روحى و معنوى سرشار كه از آن او نيست و نمى تواند باشد.پاره اى زندگى ها قابليت اسوه شدن دارند، ديگر زندگى ها اين قابليت را ندارند؛ از بين زندگى هايى كه اين قابليت را دارند پاره اى هستند كه ما را فرا مى خوانند تا از آنها سرمشق گيريم، اينها زندگى هايى اند كه ما از دور با آميزه اى از انزجار و ترحم و احترام نظاره مى كنيم. اين به تقريب همان تفاوتى است كه بين قهرمان و قديس به چشم مى آيد (به شرطى كه قديس را نه به مفهوم دينى بل به معناى زيباشناختى كلمه به كار بريم). زندگى سيمون وى از چنين زندگى هايى است _ همچون زندگى كلايست، همچون زندگى كى ير كه گور _ كه اين زندگى ها گاه به افراط و تفريط هايى چون لت و پار كردن خويش مى انجامد و در اين حالات است كه پوچ و احمقانه مى نمايند. در اين مقام است كه آدم به ياد رياضت هاى جانكاه و زهد و ورع تعصب آلود سيمون وى مى افتد، به ياد بى ا عتنايى مفرط او به هرگونه لذت و شادى، به ياد ادا و اطوار هاى سياسى او كه گاه عالى و ناب و گاه مضحك به ياد از خودگذشتن هاى پرتب و تاب او، به ياد اشتياق بى امان او در استقبال از محنت و رنج؛ و البته نبايد در اين ميان از سادگى و بى پيراگى از بى دست و پايى و ضعف هاى جسمانى، سردرد هاى مزمن و بيمارى سل او غافل بود.آنانى كه شيفته وار دل به زندگى بسته اند به هيچ روى دل شان نمى خواهد از شهادت طلبى او الگو بردارند يا اين كه براى فرزندان شان يا هر آنكه دوست مى دارند آرزوى شهادت كنند. با اين همه تا بدان پايه كه جديت را همدوش با زندگى پاس مى داريم و ارج مى گذاريم روحيه ايثار و شهادت طلبى او به ما نيرو مى بخشد، به ما انگيزه مى دهد. بدين اعتبار است كه ما براى زندگى هايى از اين دست ارزش قائليم، از اين حيث است كه ما به حضور «راز» در عالم اعتقاد مى ورزيم _ و راز درست همان چيزى است كه تملك عافيت طلبانه حقيقت به معناى حقيقت عينى، انكار مى كند. در اين معنى، حقيقت سر بر سر ساختگى است؛ و بعضى (اما نه همه) صور تحريف شده حقيقت، بعضى (اما نه همه) ديوانگى ها، بعضى (اما نه همه) بيمارى ها، بعضى (اما نه همه) از خود گذشتن
ها به آ دمى حقيقت مى بخشند، درست انديشى مى آورند، سلامت مى آفرينند و بر غناى زندگى مى افزايند
.پى نوشت ها: ۱- هاينريش ويلهلم فن كلايست (۱۸۱۱- ۱۷۷۱) شاعر، نمايشنامه نويس و داستان سراى بزرگ آلمان كه سهم بزرگى در متحول ساختن نمايش آلمانى و آفرينش قالبى ملى و نو در ادبيات آلمانى داشت. او در عصر چيرگى مكتب رمانتيسم و تقدير گرايى در نمايشنامه نويسى سعى در آميزش هنر ايسخو لوس و شكسپير داشت و در اين راه بود كه مقدمات خلق شيوه اى نو و ملى را در درام فراهم ساخت كه در عين حال با روح زمانه اش هماهنگ بود.كلايست ۲۲ سال از گوته مشهور جوان تر بود و از قضا ۲۲ سال زودتر از او چشم از جهان فرو بست. روح بى قرار و بلندپرواز او موجب شد تا در اوج قدرت نويسندگى و شاعرى اش كه دم به دم افزون مى شد، بر اثر نوميدى و بيزارى تحمل ناكردنى از زندگى در ۴۰ سالگى به زندگانى كوتاه و پربار خويش خاتمه دهد.۲- آلكيبيادس جوانى بود از اشراف آتن كه به زيبايى شهره آفاق بوده است. مى گويند چندى از هواخواهان سقراط بود اما با اثر پذيرى از عقايد سوفيست ها نهايتاً از سقراط دورى گزيد. آلكيبيادس هواى سلطنت در سر داشت، به فرماندهى سپاه آتن هم منصوب مى شود و دوبار نيز او را از آتن تبعيد مى كنند، آن گونه كه در رساله هاى افلاطون، پروتاگوراس و ميهمانى مى بينيم دلبستگى سقراط به او زبانزد بوده است.