چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

نه ، زيباي من.
من هيچگاه هجي كننده ي درد نبودم. درد ، خاطرات گذشته تو در پيك نيك هاي خياباني نيست كه بتواني براي دوستت تعريف كني. درد در فراسوي گفتن پرواز مي كند. درد نيازمند سكوت است. درد محتاج ناليدن نيست. ناله ها، تحقير كننده ي دردهايمانند. درد ، حريم مي خواهد. چهار ديواري درون قلبت تا خود را به نظاره بنشيند. درد ، حفاري آگاهي است در خاك وجودمان. درد ،عمق مي بخشد. درد ، درمانده ي مان نمي كند. به ياد داشته باش كه مرد حق دارد در راه درازي كه در پيش دارد دمي زمين نشيند. دمي درمانده شود. دمي به خاك افتد. درد تو را به زمين مي زند تا دمي در كوچه ي تاريك بنشيني و راز ديوارهاي خشتي ساده را دريابي. درد ضرايب اضافي را در معادله ساده مي كند. درد مي شكاند. درد تمام پوسته هاي اضافي تورا مي شكند تا سبك تر رهرو شوي. درد واژه ي عميقي است درد محتاج سكوت است. روزي كه بار سفر بستيم مي دانستيم مقصد هيچگاه مهم نبوده است. منزلگاه تنها وسيله است. و به ياد سپرديم راه و تنها راه مي تواند ما را بتراشد. مسافر مقصد ندارد ‌، مقصد را نمي شناسد. راه، راه مقدس است. درد در ميان راه به سراغمان مي آيد. درد ، بسته شدن نطفه ي آگاهي است در ذهن ما و راه ، بستر هم خوابگي ما با آگاهي. به ياد بياور زنان عشاير را كه بلند آواز مي خوانند تا صداي ناله هاي رن آبستن در ميان آوازهايشان گم شود. تا هر گوشي صداي ناله ي زن را نشنود. بيا آواز بخوانيم. همراهي ام كن در آواز. آواي تو ناله هايم را مي پوشاند. آوازم كن.
و قالي هاي سرزمين مان را بخاطر بياور كه در نقشهاي ساده شان افسانه ها را زنده مي كنند. حالا ديگر مي دانيم اسبهاي قالي ها تنها اسبهاي ساده صحرا نيستند. حالا سوارهايشان را مي شناسيم. حالا مي دانيم هر قالي كوچك راوي مردي است در ساليان دور. مردي كه برنگشت. حالا مي دانيم زنان قالي باف طرح درد خود را بر قالي مي نشانند. درد ، زيبايي را مي شناسد. زيبايي وحشي رام نشدني را. درد زيبايي مي بخشد. بلند شو زيباي من. درد تو را به خاك مي زند تا سخت تر بلند شوي.شايد ما نيز سواران اسبهاي قالي شويم. بيا آواز بخوانيم. آواي مان جاي خالي ناله هايت را پر خواهد كرد.