چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+




در يكي از روزها كه مي گفتند متعلق به دي است من يا شايدم تو شايدم دورتر او، خودش را در كفنم به خاك سپرد مي گفتند گورم را كه حتما خدا خلق كرده و پدرم ــ كه پدرش زاييده بود ــ آنرا به عنوان تنها ميراثش برايم گذاشته بود را از من گرفتي. آنها مي گفتند و من ديدم چگونه بر تكه زمين من خاك شدي. قرار بود گندم شوي و من آسيابت كنم تا مادر كه بنده ي خدايش بود خميرت را در جهنم كوچك بهشتمان پخت كند. ولي تو نروييدي. من بيل زدم كرم روييد. گفتند آدم حوا را بيدار كرد تا مژده دهد گندمت نيامد تا به دانه جويي بهشتشان را بدهند. و حوا داد زد كه سيب بود.سيب لبناني. سيب شنيدم ياد سينه هايت افتادم كه كوچك بود. وقتي لخت شدي سينه هاي كوچكت در دستهايم گم شد. حالا تو ريبا شو تا به ياد صورتت جلق زنم و براي تمام خوبيهايت گوشهايت را دراز تر مجسم كنم. حالا كه ديگر گندم نشدي تا مادر نانم دهد خون مي شود چشمهايم. به پيرمرد مي گويم نذرت كند تا شايد ادرارش كه در كليه درد مي كشد بيرون ريزد و گلاب سنگ گور دزدي ات شود. اگر شود تو مي شوي درمان و من درمانگر. تو مي شوي باران كوير كه طغيان مي كند بر مردمي كه گندم ندارند تا آسيابش را خمير كنند ولي تنورش را هميشه دارند. باران ندارند ولي باران كه مي آيد سيلشان مي شود تا جسدشان روي خاك نماند. پس همان بهتر كه ادرارش بماند تا بميرد. اما تقدير هم باران كويري را سيل مي كند و هم پيرمرد را از ادرارش مي كشد. حالا سارتر بيايد داد زند كه محكوميم به آزادي تا تقدير آزادي بودنش را نگه دارد تا خفه شود . حالا تو درفش مي شوي و من آهن. تا پتك كاوه آهنگر صافم كند و درفش كاوياني بتها را بشكند تا بتي نو بزايد. كه انسان را چاره اي جز سجده نباشد. تو خدايت را خدايش كن.من سرم را كج مي كنم تا جهنم را دريابم. شايد گندمي مانده باشد تا مادر نانش كند.

حاليا تو اگر مي خواهي كيميا شو
من مس مي مانم