چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+




صبح با صداي ويالونش بلند شدم. توي پذيرايي نشته بود. چشماش بسته بود و داشت ويالون مي زد. روبروش نشستم. برف هنوز مي باريد. يادم نسيت ساعت چند بود. چشمام بستم . وقتي صدا قطع شد. چشمام باز كزدم. ديدم ويالونش كنار گداشته داره منو نگاه مي كنه. چشماش قرمز بود. بازم نخوابيده بود. روي ميز استكانش نيمه خالي بود. صورتش ، صورتش زمان زيادي رو نشون مي داد. گفتم: چند وقته نخوابيدي. خنديد. همون خنده ي هميشگي كه برام آشنا بود. بلند شدم. رفتم كنارش نشستم. آروم سرش گذاشت رو پام. گفت:تو كه مي دوني خيلي وقته كه خوابيدم. چشماش بست. يه تار موش كه سفيد شده بود نگاهم جلب كرد. برف قطع نشده بود. خوبيش اين بود كه امروز لازم نبود از خونه برم بيرون. دستم تو موهاش بردم. موهاي نرم و بلندش كه صورتش مي پوشوند. گفت: يادته مي خواستي منو بنويسي. گفتم: آره. گفت : پس چي شد؟ گفتم : نمي دونم. دوباره لباش كشيده شد.احساس بدي داشتم. مثل حالتي كه آدم قبل از تهوع بهش دست مي ده.گفت: سخته. گفتم: چي سخته؟ گفت: اين كه وقتي فكر مي كني همه چيز حوبه احساس تهوع بهت دست بده.دستم روي صورتش مي لغزيد. بيشتر روي لباش. دوباره نگاهش كردم. ديدم موهاي سفيدش بيشتر شده. پوست صورتش هم سفيد تر شده بود. انگشتهاي دستم مي لرزيد.گفتم: چايي مي خوري برات بيارم. گفت: مي خواي بازم فرار كني؟ احساس كردم هوا سردتر شده. ديدم پنجره بازه. دانه هاي كوچيك برف آروم آروم دارن به خونه راه باز مي كنن.تنش سرد شده بود. سرش آروم از روي پام برداشتم و كنارش دراز كشيدم. گفتم: انگار تو منو نوشتي.روي صورتم انگشتهاي سردي رو حس كردم.بعد روي سينه ام. بعد روي دستام. نگاهش كردم. بلند شد. گفتم : مي خواي بري؟ گفت: اومدني در كار نبود كه رفتني داشته باشه. رفت كنار پنجره.
پنجره باز بود. كولر هم نمي تونست با گرما مقابله كنه. نور خورشيد چشمام مي زد. دستام سفيد تر شده بود.