چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

قبل از امروز
اولش ميرم سر كار ، بعدش پولامو جمع مي كنم.بعدش يه آپارتمان كوچولو مي گيرم. يه واحد سي متري كه همش يه اتاق داشته باشه. كفش بايد سنگ باشه. از اون سنگا كه آدم نگاش مي كنه سردش مي شه.بعد در اتاقش بر مي دارم. در توالتشم بر مي دارم. فقط براي خونه ام يه ضبط مي گيرم. ولي نمي خوام براش فرش بگيرم. يعني هيچي براش نمي گيرم. يه خونه ي خالي خالي. با يه قفسه خيلي كوچيك كه توش فقط چند تا كتاب جا بشه.خونه بايد طبقه آخر باشه. بعدش اون پوستر ماياكوفسكي ميزنم به ديوار. ديواراشم خودم رنگ مي كنم. زنگ خونه رو قطع مي كنم. تا هيچ وقت نفهمم كه كسي اومده پشت در. تلفن هم براش نمي گيرم.دوست دارم يه شومينه كوچولو هم داشته باشه. بعدش اون كاغذ كه با قهوه رنگش كرده بودي و چند سالي پيداش نمي كنم، پيداش مي كنم مي زنم به ديوار. بعدش روي ديوار با ذغال نقاشي مي كنم. يه چراغ خواب كوچولو هم مي گيرم كه نورش آبي متمايل به سورمه اي باشه. ديگه هم به جز اون چراغ خوابه هيچي روشن نباشه.بعدش دوباره نقاشي مي كنم. دوباره تار مي زنم. دوباره رو كاغذ واسه خودم مي نويسم. ديگه همش پاي كامپيوتر نمي شينم تا تايپ كنم. رو كاغذ مي نويسم. ديگه احتياج به وبلاگم ندارم. مي دوني وقتي بتونم اينجا رو بگيرم و اينجوري درستش كنم كلي خوشحال ميشم.
وقتي عصرا از سر كار بر مي گردم سريع ميام خونه. در خونه رو كه مي بندم ديگه برام مهم نيست اونور در چند ميليون نفر دارن چه گُهي مي خورن. ديگه برام مهم نيست. مي رم روي سنگا دراز مي كشم. چشمام مي بندم هر چي بخوام گوش مي دم. به هيچ كس هم آدرس خونه م نمي دم. اونجا سيگار نمي كشم. يه گلدون كوچيكم مي گيرم. ديگه هم با كسي حرف نمي رنم. هيچ كسم دعوت نمي كنم. پيش هيچ كسم نمي رم. تو خيابونا هم راه نمي رم.
ولي خونه ام باز يه چيزي كم داره.
يه كليد ديگه مي سازم. ميدم بهت. تا هر وقتي كه كلي دلت گرفته بود و دلت تنگ شده بود. خودت بياي پيشم. درو باز كني.بعدش بياي كنارم روي سنگهاي سرد دراز بكشي. بعدش چون انقدر اونجا موندم كه ياد گرفتم همش سكوت كنم وقتي بغلم مي كني ديگه حرف نمي زنم ديگه هم تو بغلت تكون نمي خورم همون جوري كه تو دوست داشتي. بعدش فقط بلند ميشم شومينه رو روشن مي كنم تا سردت نشه. بعدش برمي گردم پيشت. بعدش آروم تو بغلم مي خوابي. منم تا صبح بيدار مي مونم تا نگات كنم. بعدش وقتي سحر ميشه خوابم مي بره. صبح كه ميشه تو زودتر بيدار مي شي. بلند مي شي ميري يه چيزي براي خودت درست مي كني تابخوري. بعدش در خونه رو آروم باز مي كني ميري معلومم نيست كه دوباره كي بر مي گردي. بخاطر همين وقتي بيدار شم ديگه غصه نمي خورم كه بايد بهت بگم خداحافظ. ديگه هم چون نمي دونم كي مياي احتياج به ساعت ندارم. مثل باروناي پاييز كه آدمو خبر نمي كنن يهو مي بيني خيس شدي و خبري از بارون نيست.
همين.

بعد از امروز
حالا سوار اتوبوس مي شي تا آخر خط ميري وقتي رسيدي به آخر پياده مي شي مي ري دوباره تو همون ايستگاه اتوبوس كه برگردي.هر روز شيش تا بليط مي گيري. تو ايستگاه اتوبوسا وايميستي هر اتوبوسي كه اومد سوار ميشي.شب ميشه. هوا تاريك ميشه.فك مي كني كه حالا بايد دوباره برگردي.سعي ميكني بازم بگي: تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه... . همين.