چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+
وقتي 39 مرد همه نگران 120 بودند . هيچ كس به مرگ 39 فكر نمي كرد ، 39 خيلي قبلها بايد مي مرد. 120 يك گوشه نشسته بود و حرف نمي زد. همه نگران بودند. روزي كه تازه 120 آمده بود 39 برگشته بود. 120 اولين نفري بود كه قبل از روشنايي 39 را ديده بود. 39 عوض شده بود ديگر در هيچ جمعي شركت نمي كرد تنها با 120 گاهي حرف مي زد. 120 هم كم كم شبيه 39 شده بود. روزها كه گذشتند 120 و 39 ساعتها در يك اتاق كنار هم مي نشستند. 121 هم گاهي به جمع آنها اضافه مي شد. 121 مي گفت: ساعتها در خاموشي مطلق كنار هم مي نشينند و 39 هر چند ساعت يكبار دست 120 را مي گيرد. فقط همين. براي جمع 39 مرده بود و لي همه 120 را دوست داشتند. 121 چند بار خواست درباره دالان از 39 سوال كند. ولي هر بار قبل از اينكه سوالش را بپرسد 39 به 120 نگاه مي كرد و 120 دست 121 را مي گرفت و بيرون مي برد. حالا 39 مرده بود و تمام جوابهاي 121 را با خود به جايي برده بود كه ديگر نمي شد پيدايش كرد. 53 كه بعد از 39پيرترين عضو بود و از زماني كه 39 برگشته بود نقش رهبر جمع را بازي مي كرد، انديشيدن به دالان را ممنوع كرده بود. 53 تنها شاهدي بود كه هفت نفري را كه پا به دالان نهاده بودند را ديده بود. تنها 39 بازگشته بود. ديگر هيچ كس به دالان فكر نمي كرد. اما از وقتي كه 39 مرده بود دوباره فكر دالان در جمع زنده شد. همه مي ترسيدند 120 وارد دالان شود. 53 نمي دانست بايد چه كار كند. بايد هر جور كه بود دوباره فكر دالان را از ذهن جمع پاك مي كرد. 53 فكر كرد شايد زمان، فكر به دالان را با خود به گور ببرد. هيچ كس متوجه 121 نبود. 121 آرام و قرار نداشت. بعد از مرگ 39، 120 تنها در همان اطاقي كه با 39 هميشه خلوت مي كرد مي نشست و روزهايش را مي گدراند. 121 هم گاهي پيشش مي رفت ولي نمي توانست حرفي بزند.
زمان گذشت و همانطور كه 53 حدس زده بود ديگر هيچ كس به دالان فكر نمي كرد .اما وضع غذا به شدت بحراني شده بود. هرچقدر كه از مرگ 39 مي گذشت جيره ي غذا كمتر مي شد. نگراني از كمبود غذا و مرگ جمع را ترسانده بود.121 هر روز كارش شده بود كه چند ساعت به اتاق 120 برود و نگاهش كند. 121 هنوز در فكر دالان بود .فكر كرد كه اگر بماند و وضع به همين منوال بگذرد از گرسنگي مي ميرد. رفتن به دالان درون ذهنش قوت گرفته بود.مي خواست هر طور كه هست به آنجا برود. تصميمش را گرفته بود. حالا هيچ كس به فكر دالان نبود و او مي توانست در آغاز خاموشي به دالان برود بي آنكه كسي بفهمد. براي آخرين بار به سراغ 120 رفت. داخل شد. همه چيز مثل هر روز بود. 120 بعد از مدتها به 121 خيره شد. گفت: هنوز هم به دالان فكر مي كني؟ 121 جوابي نداد. 120 از زير تختش كاغذي بيرون آورد و به 121 داد و گفت: رسالت من رفتن نيست من بايد بمانم. ولي تو اگر هنوز فكر مي كني ارزش دارد كه به دالان بروي اين يادداشت كمكت مي كند. 39 به من گفت هر وقت مطمين شدي كه 121 مي خواهد به دالان برود اين يادداشت را به او بده. 121 يادداشت را گرفت و شروع به خواندن كرد:


دالان مقدس
خداي سفيد پوش در روزي كه روشنايي آبي بود سرزمين ما را خلق كرد. و در انتهاي سرزمين ما دالان را قرار داد. تا از ما آناني كه يقين به دالان داشتند از آن عبور كنند. هيچ كس نمي داند در آخر دالان چه چيز در انتظارش هست. هيچ نقلي وجو ندارد كه در آخر دالان چه چيز انتظارتان را مي كشد. ولي بايد به ازاي هر صد نفر حتما يك نفر به دالان وارد شود . 1 آغازگر ما مي گفت: طلسمي وجود دارد كه اگر از هر صد نفر هيچ كدامشان قصد ورود به دالان را پيدا نكنند تمام جمع به نابودي محكوم مي شود. بايد هميشه يك نفر باشد كه به اختيار خود وارد دالان شود. دالان مجموعه اي از راهروهاي باريك سفيد است. كه تمام راهروهايش به يك عرض و هم شكلند. مجموعه ي بيكراني از راهروهاي باريك سفيد كه نمي شود فرقي بين آنها گذاشت. وقتي وارد دالان مي شوي ديگر نبايد به برگشت فكر كني چون ديگر راه برگشت را پيدا نمي كني. مگر اينكه جنازه اي از رهروان پيشين ببيني تا خداي سفيد پوش به تو كمك كند و تو را به آغاز راهرو برگرداند كه اين لطف تنها شامل ترسوترين رهرو ان دالان مي شود كه با ديگري و كمي با تاخير وارد دالان مي شوند. كه من شامل آن شدم. اين ترس جزو ذات من است. وقتي براي اولين بار وارد دالان شدم مدتي كه به راهم ادامه دادم جنازه ي 29 را ديدم كه گوشه ي يكي از راهروها افتاده بود. ترسيدم. ترس تمام وجودم را گرفت. خداي سفيد پوش هم مرا هم 29 را بلند كرد.29 نمي دانم به كجا رفت ولي من وقتي چشم باز كردم خود را در آغاز دالان ديدم. وقتي برگشتم و ديدم كه 53 ختي انديشيدن به دالان را ممنوع كرده ترسيدم. مي دانستم كه بخاطر طلسم هم شده بايد به ازاي هر صد نفر يكي وارد آن دالان شود. پس 120 را تربيت كردم تا فكر دالان را نسل به نسل حتي اگر در هر نسل تنها يك نفر به آن فكر كند ادامه دهم. 120 بايد بماند تا او هم كسي ديگر را تربيت كند تا اين يادداشت براي هميشه حفظ شود. مي دانم در هر نسل شخصي مانند تو پيدا مي شود كه در اثر وجود من يا 120 يا نايبان او به دالان فكر كند و جرات ورود به آنرا پيدا كند. آخرين جمله ام نقلي است از 2 كه در درستي آن كمي جاي ترديد است. 2 مي گفت: هيچوفت هيچ كس نبايد به آخر دالان برسد. البته تقدير مقدر كرده است كه هيچ كس نمي تواند به آحر دالان برسد ولي اگر زماني به آخر دالان رسيديد بدانيد كه امكان دارد رسيدن شما به آخر دالان باعث نابودي ديگران شود.
...

121 يادداشت را به 120 پس داد.با نزديك شدن به خاموشي خود را به دالان رساند. وقتي خاموشي شروع شد. به دالان رفت. راهروهاي باريك سفيد لحظه اي چشمش را اذيت كردند. چند دقيقه بعد از ورود 121 به دالان جيره ي غذا مثل هميشه شد. 121 از راهرويي وارد راهروي ديگر مي شد. حس كرد كه دارد دور مي زند. يك لحظه به اين فكر كرد كه مي تواند تغييري در راهروها ايجاد كند كه راهروهايي كه از آن رد شده با راهرو هاي جديد فرق كند. ولي چگونه مي توانست اين كار را بكند. به دستش نگاه كرد. به ناخنهاي تيزش. به ديوار راهرو نزديك شد. ناخنهايش را روي ديوار كشيد ولي هيچ اثري از ناخنهايش روي ديوار نماند. ناگهان با قدرتي زياد به سينه اش چنگ زد. لخته اي از خون از سينه اش بيرون زد. حالا مي توانست رد پايي از خود داشته باشد. راهرو را ادامه داد سر هر تقاطع كه مي رسيد به راهرويي مي رفت كه رد پاي حونش در آن پيدا نبود. حالا ديگر تقاطع ها كوچكتر مي شدند و انتخابها كمتر. ديگر راهروهاي تكراري حذف شده بودند. قدرتش تحليل رفته بود. راه زيادي رفته بود و مي دانست آخر دالان نزديك است. به تنها راهرويي كه هيچ رد پايي از خونش آنجا نبود رسيد. انتهاي راهرو تاريك بود و هيچ حبري از ديوارهاي سفيد نبود. بدنش به شدت تحليل مي رفت. قدمهايش كند تر شده بود. چند گامي مانده بود كه به انتهاي راهروي آخر برسد. ياد آخرين جمله ي يادداشت افتاد بي آنكه قدمي بردارد سرجايش ايستاد. پلكهايش سنگيني مي كردند. چند لحظه بعد، همه جا تاريك شد.
مردي كه لباس بلند سفيدي به تن داشت. دم موش 121 را گرفت. بلندش كرد و آنرا به درون سطل آشغال انداخت.زير لب گفت: حيف شد، اگر تا آخر راهرو مي‌آمد آزمايش تمام مي شد و مي توانستيم ثابت كنيم موش مي تواند به آخر دالان برسد. البته همين كه بعد از مدتها يك موش از بين اون موشهاي ترسو حاضر شد كه وارد دالان شود همه ي ما را اميد وار كرد و گرنه تا حالا فاتحه ي آزمايش خوانده شده بود. شايد در آينده يكي از موشها به آخر دالان برسد و ما هم از اين آزمايش خلاص شويم.