چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

تمام ميشود. تمركزم. جمع بندي كلمات برايم خيلي سخت است. از اين است و مي باشد و بود خسته شدم. جلوتر از خودم راه مي روم. حتي جلوتر از چشمم. بخاطر همين تمام لباسهايم خاكي مي شود. جلوتر، نه اين كلمه اي نيست كه مي خواستم بيانش كنم. جلوتر ، نمي تواند منظورم را برساند. هيچ كلمه اي پيدا نمي كنم كه جايش قرار دهم. در فرهنگ من حوصله معنا ندارد. نزديك ترين نقاشي الفبا با هم تلاقي مي كنند. نزديك ترين كلمه ي دم دستي. مخاطب. اين كلمات از كجا مي آيند. دوست دارم سكوت كنم. باز خراب شد. دوست ندارم سكوت كنم. عادت كردم سكوت كنم. حالا بهتر شد. طرز بيانم را بايد درست كنم. حرف زدن برايم سخت است. حرف زدن. بعضي مواقع روي تلفظ كلمات گير مي كنم. نوشتن. هيچ دليلي ندارم. چرا مي نويسم؟ اين سوال دقيقا مثل اين است كه بگويي چرا زندگي مي كني؟ ما هيچ دليلي براي زندگي كردن نداريم. باز يك قانون قطعي صادر كردم. هميشه اعتقاد داشتم قانون قطعي وجود ندارد. دوباره سعي مي كنم.
لحظه تولدمان يادمان نيست. احساس زنده بودن در ما از يك توهم شروع مي شود. در آغاز بخاطر ناقص بودن حواسمان از اطرافمان هيچ چيز نمي دانيم. دنيا شكلي از توهم ما را دارد.مشكل اساسي اينجاست: ما قبل از اينكه شروع به فكر كردن كنيم زنده بوديم. به طور دقيق تر: قبل از اينكه تصميم بگيريم زندگي كنيم زنده بوديم. اول بوديم. اول به دنيا آمديم بعد شروع به فكر كردن كرديم. هيچ دليلي براي زندگي ما نيست؟(شايد باشد.) تمام دلايلي كه گاهي بر زبان مي آوريم نتيجه ي آموزش جامعه است. من زنده ام. مي توانم بگويم از كدام راه مي روم ولي نمي توانم بگويم چرا راه مي روم. تمام علتهايي كه براي زندگي كردن بيان مي كنند و در مغزمان ريختند تنها مي تواند نشان دهنده راه باشد نه چراييِ راه. من چرا راه مي روم؟ من تنها مي دانم از موقعي كه يادم مي آيد راه مي رفتم. راه مي رفتم. براي به كمال رسيدن راه مي رفتم؟ براي رسيدن به چه كمالي؟ چيزي جز انهدام مي تواند كمال باشد؟ هر نوع زيستن نيازمند نقصهايي نيست كه براي رفع آن ادامه دهيم؟ اگر تمام خانه هاي خالي تفكر پر شود؟
حالا سعي مي كنم پازل را جمع كنم. دوباره تمام افكارم پخش شد. بايد دوباره شروع كنم.