چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

من يه آميلي مي خوام
يه آميلي واسه خود خودم...
يه آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلي
بايد بگم واسه چي مي خوام
بزار فكر كنم
بذار با ذِ فكر كنم
انقدر زر نزن ، نمي زاري فكر كنم
بگم
باشه مي گم
مي خوام اولش روبروش بشينم زل بزنم تو چشماش
چشماش خيلي ناز
زيادي نازِ
خيلي زيادي نازه
بعد ببرمش يه جايي كه خيلي ازتفاع داره
بعد شب باشه
حتما اون مجذوب ميشه كه از اونجا كل شهر ببينه
بعد وقتي اون داره اون دورا رو نگاه ميكنه
منم به صورتش نگاه مي كنم
بعد كلي ديوونه ميشم
ولي اون نمي فهمه
بعد آروم صورتش مي بوسم
از اون بوس كوچولوها
از اون خيلي كوچولوها
بعد فك كنم اون خودشو بزنه به نفهمي
بعد يه آبنبات از اون ترشا مي دم بهش
از اونا كه وسطش آدامس داره
بعد همين طوري آبنبات خوردنش تماشا مي كنم
بعد آرزو مي كنم كوچيك بشه
ميزارمش تو جيبم
مي برمش خونه
بعد دوباره آرزو مي كنم بزرگ بشه
ميزارمش رو تخت
بعد كنارش مي خوابم
ببين گفتم كنارش نه روش يا زيرش، آدم باش لطفا!
بعد تا صبح كنارش بيدار مي مونم
صبح كه ميشه اون ديگه خوابش ميبره
منم آروم بلند ميشم از كنارش تا بيدار نشه
بعد دوباره مي بوسمش
اين بار پلكش مي بوسم كه بستست
از اون بوس خيلي كوچولوها
بعد ميرم اونجايي كه ديشب بردمش
بعد از اون بالا خودم ميندازم پايين
تموم شد
:(
:)

1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

خيلي باحالي
:))

۹:۴۳ بعدازظهر, فروردین ۳۱, ۱۳۸۶  

ارسال یک نظر

<< Home