چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

سنگي كه پرتاب شده ، اگر دركي داشت ، خود را در مسيري كه مي رود و به مقصدي كه مي رسد آزاد و مختار مي ديد و مي پنداشت كه اين همه عمل خود اوست...
اسپينوزا

خدايي كه انسان را آزاد آفريد و انسانهاي آزاده انسانهاي ضعيف تري را اسير كردند به حكم جبري كه از آغاز نبود. كه انسان هيچگاه خداي آسماني را سجده نكرد. تنها از او حربه اي ساخت. ... جبر را باور دارم زيرا حرف به حرفش را كشيدم از همان آغاز كه آمدم چشيدم مزه اش را.از همان روز كه دانستم تمام گوساله ها بايد گاو شوند و دانستم هر فرزندي سنگيست بر گور پدر خويش ولي جبري كه خالقش خدا باشد نه. كه خدايم از بندگي اش آزادم كرد .و خليفه اش در زمين به بندم كشيد. جامعه اي كه يوغش را از همان گريه ي نخستينم با شماره اي به گردنم انداخت. من زاده شدم به اعتبار 8968 صادره از تهران. و پدرم بر پيشاني ام مهر كرد ايمان. من زاده شدم در اسارت. پس آزادي را چگونه بايد درك كنم. معني آزادي را در فرهنگ لغتي بخوانم كه نويسنده اش هم اسير بوده. نه آقا حرف بر سر آزادي سياسي نيست. حرف بر سر آزادي زيستن است. كه گفته ام مساله بودن يا نبودن نيست ، مساله ي من چگونه بودن است. زيستن ، درك انسان از بودن خويش است. بودني كه جاويد نيست و چون جاويد نيست مي شود زيستن. كه بودن سنگها ، زيستن را معنا نمي دهد زيرا كه جاويدند. ولي چگونه بودنم را گرفته اند. آخر راه خوشبختي ام را قبلا رسم كرده اند. نه ، من كسي را كه بر خطوط رسم شده مي رود مسافر نمي نامم. او تنها يك تبعيدي ست. تبعيدي به عاشق شدن ، پدر شدن ، مادر شدن. جبري نا خود آگاه براي خوشبخت شدن. و گاه بدبخت شدن ... پس رجعتي مي كنم از تن ها به تنهايي خويش تا حداقل بدبخت شدنم را به دست خويش بنويسم.....

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

jadidan chera hame injori shodan ? ! j_

۷:۴۰ قبل‌ازظهر, بهمن ۱۳, ۱۳۸۳  
Anonymous ناشناس said...

amadam naboodid...(soroush)

۳:۲۰ بعدازظهر, بهمن ۱۷, ۱۳۸۳  

ارسال یک نظر

<< Home