چه غمگين است
تصور اينكه
گوساله راهي جز گاو شدن ندارد











+

پاييزا باغ پدر بزرگ يه حسي داشت.يه چيز غريب. اوايل فكر مي كردم مال درختاست. زرد شدن برگا. ولي ...
توي باغ پدربزرگ، دوتا ياكريم بود. ما واسه ياكريما لونه درست مي كرديم. هر سال اون دوتا ، تخم مي ذاشتن. سه چهارتا تخم كوچولو. يه كلاغ بود كه هر سال مي اومد سه تا از اونا رو مي خورد. فقط يه جوجه ياكريم مي موند. ما آرزو به دلمون مونده بود كه دوتا ياكريم بمونه. كه اونا هم بعدا با هم جفت بشن. ولي هميشه يكي شون مي موند. از پدر بزرگ شنيده بوديم اگه شب يلدا از نصف شب تا اذان صبح كنار اون درخت بيد بيدار بمونيم و هفتاد و هفت بار آرزومون بگيم، آرزومون براورده ميشه. من و تو اون شب هفتاد و هفت بار آرزو كرديم كلاغه ديگه تخمارو نخوره. اون بيرون تا صبح مي لرزيديم. بعد از اينكه هفتاد و هفت بار تكرارش كرديم يه صداي بال زدن اومد. شاخه ها لرزيدن. فرداش وقتي رفتيم تو باغ كلاغه روي درخت بيد نشسته بود. تكون نميخورد. چند روز بعد كلاغه افتاد و مرد. ما كلي خوشحال شديم.يا كريما اومدن تخم گذاشتن. تمام تخمها جوجه شد. كلي ياكريم داشتيم.
پاييز شد باغ پدر بزرگ اصلا قشنگ نبود. خالي بود. خاليِ خالي... . درختابودن ، برگهاي زرد بودن تو هم بودي ولي يه چيزي كم بود. من ديگه نرفتم باغ. نمي تونستم برم. عذابم مي داد. انگار باغ مرده بود. چند سال بعد وقتي شنيدم كه با دوستت كه تفنگ ساچمه اي داشت رفتي باغ احساس خاصي نداشتم. نه ناراحت بودم نه برام فرقي داشت.سال بعدش هم كه شبونه باغ خراب كردن و تموم درختاشو ريختن پايين فقط به فكز سهم بابا بودم كه چند واحد ميشه. آخه ديگه باغ برام مرده بود با تموم ياكريماش.فغط هر سال ، اوايل پاييز تمام بدنم درد مي گرفت. كاملا خمار مي شدم. انگار يه چيزي كه هميشه بود حالا نيست. مثل آدماي سيگاري كه آلزايمر مي گيرند. وفتي چايي مي خورند همش به اين فكر مي كنند حالا نوبت چيه. و اين فكر عذابشون مي ده. امسال پاييز، وقتي دوباره اون دردا برگشت رفتم پارك ساعي. يه مقدار از ظهر گذشته بود. پارك خلوت بود. وسط پارك، داشتم راه مي رفتم كه يهو صدايي شنيدم.همون چيزي كه هميشه تو باغ بابابزرگ اون فديما بود. سرم بالا گرفتم چند تا كلاغ داشتن قار قار مي كردن....